فراموش كردن اسامى و ترتيب كلمات (قسمت اول)
نوشته زيگموند فرويد
ترجمه مازيار اسلامى
تجربياتى كه با توجه به فرايند فراموش كردن بخشى از ترتيب كلماتِ يك زبان خارجى در فصل پيش گفته شد، ممكن است شگفتى بعضيها را برانگيزد كه آيا فراموش كردن ترتيب كلمات در زبان مادرى هر كس نياز به توضيحى اساساً متفاوت دارد. مطمئناً همه ما شگفتزده نخواهيم شد اگر پس از مدتى كه از به خاطر سپردن يك فرمول يا شعر مىگذرد، تنها بتوانيم آن را به شكل ناقص با تغييرات و اختلافاتى بيان كنيم. اگرچه اين فراموش كردن به يك اندازه همه چيزهايى را كه با هم آموختهايم تحتتأثير قرار نمىدهد، اما به نظر مىرسد از آن آموختهها بخشهاى مشخصى را جدا مىكند. به همين دليل شايد ارزش داشته باشد كه ما كوششمان را به تحقيق تحليلگرانه در باب برخى نمونههاى چنين بيانهاى غلطى معطوف كنيم. بريل نمونه زير را گزارش مىكند:
هنگامى كه يك روز با يك خانم جوان باهوش صحبت مىكردم، او گهگاه اشعارى از كيتس مىخواند. عنوان شعر چكامهاى به آپولو بود و او بندهاى زير را خواند:
در خانه طلاى غربىات
جايى كه تو در كشورت زندگى مىكنى
شاعران، ناگهان آنگونه متعالى گفتند
حقايق بىروحى كه خيلى دير آشكار مىشوند.
او در طول خواندن شعر چند بار عجله كرد، مطمئن بود كه در بند آخر چيزى را اشتباه خوانده است. شگفتىاش باعث مراجعهاش به كتاب شد. متوجه شد كه نه تنها بند پايانى را به اشتباه خوانده است، بلكه اشتباهات ديگرى هم كرده است. او از روى كتاب، شعر را اينگونه خواند:
چكامهاى به آپولو
در تالارهاى طلاى غربىات
هنگامى كه در كشورت نشستهاى
شاعران، آنگونه گذشته را متعالى گفتند
مردگان قهرمان و ترانه تقدير
كلماتى كه به شكل ايتاليك آمدهاند در بار اول يا فراموش شده بودند، يا با كلماتى ديگر جايگزين شده بودند.
او از اشتباهات مكررش شگفتزده شده بود و آنها را به كمكارى حافظهاش نسبت مىداد. من مىتوانستم خيلى سريع او را قانع كنم كه در اين مورد هيچ اِخلال كمّى و كيفى در حافظه رخ نداده است و خيلى سريع مكالمهمان پيش از نقل اين اشعار را به يادش آورم.
«ما درباره اغراق شخصيت در ميان عشاق بحث مىكرديم و او فكر مىكرد كه اين گفته ويكتور هوگو است كه عشق بزرگترين چيز در جهان است چرا كه مىتواند يك فروشنده بقالى را همچون خدا و فرشته نشان دهد. او ادامه داد: تنها هنگامى كه ما عاشقيم ايمانى كور به انسانيت داريم، همهچيز بىنقص است، همهچيز زيباست و... همهچيز به گونهاى شاعرانه غيرواقعى است. تجربهاى شگفتانگيز است كه ارزشش را دارد درگيرش شويم، هرچند كه طبق معمول يأسهاى وحشتناكى به دنبال دارد. عشق ما را به سطح خدايان مىبرد و انواع و اقسام فعاليتهاى هنرى را در ما برمىانگيزد. ما شاعرانى واقعى مىشويم، ما نه تنها شعرها را به خاطر مىسپاريم و از حفظ مىخوانيم، بلكه غالباً آپولوهاى خودمان مىشويم. او سپس شعرهايى را كه در بالا آمد خواند.
«هنگامى كه من از او خواستم شعرهاى حفظكردهاش را بخواند، نتوانست. به عنوان يك معلم فن بيان، عادت داشت اشعار زيادى را به خاطر بسپرد و غالباً هم برايش دشوار بود كه بگويد اين اشعار را كى به خاطر سپرده است. من از روى اين مكالمه چنين قضاوت كردم كه ظاهراً اين شعر براى او تداعىكننده ايده اغراق شخصيتِ انسان عاشق است. آيا تو احتمالاً اين شعر را هنگامى به خاطر نمىآورى كه در چنين حالتى قرار دارى؟ او براى لحظهاى به فكر فرو رفت و سپس نكات زير را ذكر كرد: دوازده سال پيش، هنگامى كه هجده ساله بوده است، عاشق مىشود. او هنگامى كه در يك اجراى تئاترى آماتورى شركت مىكرده، مرد جوانى را ملاقات مىكرده است. آن مرد در آن زمان در رشته تئاتر تحصيل مىكرده و پيشبينى مىشده است كه روزى به يك هنرپيشه محبوب زنان تبديل شود. او از همه مشخصات لازم براى رسيدن به چنين موقعيتى برخوردار بوده است: آدمى جذاب، نافذ، بسيار باهوش و... خيلى دمدمى مزاج. به دختر جوان درباره اين ويژگى مرد هشدار داده مىشد اما او هيچ اعتنايى نمىكرد و آن را به حسادت اطرافيانش نسبت مىداد. همه چيز براى مدت چند ماه به خوبى پيش مىرفت تا اينكه روزى مطلع شد كه آپولوى او (براى همين او اين شعر را به خاطر سپرده بود) با يك زن ثروتمند گريخته و ازدواج كرده است. چند سال بعد زن باخبر شد كه مرد در يك شهر غربى زندگى مىكند، جايى كه در حال مراقبت از اموال پدرزنش است.
"بندهاى غلط خوانده شده حالا كاملاً روشن هستند. بحث درباره اغراق شخصيت در ميان عشاق ناخودآگاه براى او يادآور تجربهاى ناخوشايند بود، چرا كه او خودش هم درباره شخصيت مردى كه دوست مىداشت اغراق كرده بود. او مىپنداشت كه آن مرد خداست، اما مشخص شد كه ارزشى كمتر از حتى يك آدم معمولى دارد. اين ماجرا هيچگاه به سطح خودآگاه نمىآمد چرا كه يادآور افكارى رنجآور و ناخوشايند بود، اما تغييرات ناخواسته در شعر، آشكارا وضع روحى او را نشان مىداد. بيان شاعرانه نه تنها به چيزهايى ملالآور تغيير يافته بود، بلكه تلويحاً به كل ماجرا هم اشاره مىكرد." در اينجا، مثال ديگرى از فراموش كردن ترتيب كلمات يك شعر را كه موردى شناختهشده است از كتاب دكتر بنى جى يونگ نقل مىكنم:
"مردى قصد داشت شعرى مشهور را از بر بخواند، شعرِ «درختى كاج تنها ايستاده است». در بند «او احساس خوابآلودگى مىكرد»، او در كلمات «با پارچه سفيد» گير مىكرد. فراموش كردن چنين شعر مشهورى براى من خيلى عجيب به نظر مىرسيد. بنابراين از او خواستم كه هنگام فكر كردن به كلمات «با پارچه سفيد» هر آنچه را به ذهنش مىرسد بازگو كند. او مجموعه تداعيهاى زير را ارائه كرد: «پارچه سفيد باعث مىشود كه آدم به ياد كفن سفيد روى جسد بيفتد، پارچه نخى كه با آن جسد آدم مرده را مىپوشانند (مكث) حالا من ياد يك دوست خيلى صميمىام مىافتم. برادرش همين اواخر مُرد. گفتند كه مرگش به خاطر ناراحتى قلبى بوده است. او همچنين آدم خيلى چاقى بود. دوست من هم خيلى چاق است. و من فكر مىكردم كه چنين تقديرى در انتظار او هم هست، شايد به اين دليل كه اصلاً ورزش نمىكند. وقتى خبر مرگ او را شنيدم، ناگهان وحشت كردم: ممكن است چنين اتفاقى براى من بيفتد، به خاطر اينكه خانواده من هم از چاقى رنج مىبرند. پدربزرگم به خاطر ناراحتى قلبى مُرد. خود من هم چاق هستم و به همين دليل از چند روز پيش به فكر لاغر كردن خود افتادم.
يونگ مىگويد: «مرد با درخت كاجى كه با پارچهاى سفيد پوشيده شده بود احساس همذاتپندارى مىكرد.»
براى نمونه بعدى فراموش كردن ترتيب كلمات، من مرهون دوستم دكتر فرنژى در بوداپست هستم. برخلاف مورد پيشين، اين يكى ربطى به بندهاى يك شعر ندارد، بلكه مرتبط با يك گفته خودساخته است. اين مورد ممكن است مورد عجيبترى را نشان دهد كه فراموش كردن خود مكانهاست در ···
···
بنابراين اشتباه متقدم بر يك كاركرد مفيد است. پس از آنكه هشيار شديم، آن چالش درونى را توجيه مىكنيم كه در ابتدا مىتوانست خود را تنها در برخى خطاها بيان كند، چه در فراموش كردن يا قابليت روانى.
"در يك جمع، يك نفر "Tout comprendre cest tout pardoner" را نقل كرد. من گفتم كه بخش اول اين جمله كفايت مىكند، چرا كه واژه pardoning(به معناى عفو كردن) قابليتى است كه تنها در يدِ خداوند و كشيشان است. يكى از ميهمانان به اين مسأله خيلى خوب انديشيد، به طورى كه به من اين جسارت را داد تا بگويم ــ احتمالاً براى اينكه نسبت به خوب بودن باورِ منتقد موافق مطمئن شوم ــ كه چندى پيش به چيزى به مراتب بهتر مىانديشيدم. اما هنگامى كه مىخواستم اين ايده هوشمندانه را بازگو كنم، از ارائهاش ناتوان مىشدم. بلافاصله خودم را از جمع جدا كردم و انديشههاى درخشانم را نوشتم. ابتدا نام دوستى را كه شاهد تولدِ اين فكر (مطلوب) بود نوشتم، بعد نام خيابانى را كه اين فكر در آنجا شكل گرفته بود و سپس نام دوستى ديگر را كه نامش ماكس بود و ما اغلب ماكسى صدايش مىكرديم. اين مورد مرا به ياد واژه مَثَل (maxim) انداخت و به اين انديشه كه در آن زمان، همچون مورد فعلى، مشكل تغيير يك مثل مشهور وجود داشت. به شكلى عجيب من هيچگاه نمىتوانم يك مثل را به خاطر بياورم، به استثناى جمله زير «خدا انسان را طبق تصوير شخصى او خلق مىكند» و مفهوم تغيير يافته آن «انسان خدا را طبق تصوير شخصى خودش مىسازد». فوراً من ياد يك خاطره قديمى افتادم. دوستم در آن زمان در خيابان آندراسى به من گفت: هيچ چيز انسانى براى من بيگانه نيست. اين جمله را بر اساس يك تجربه روانكاوانه اينگونه بازگو كردم: بايد پا را فراتر گذاشت و اعلام كرد «هيچ چيز حيوانى براى تو بيگانه نيست.»
اما پس از آنكه خاطره مطلوب را يافتم، حسى درونى مانع از گفتن آن در جمع شد. همسر جوان دوستى كه من را به ياد بخش غير انسانى ناخودآگاه انداخته بود در ميان آن جمع بود و من فوراً به اين فكر افتادم كه او اصلاً مناسب درك چنين ديدگاههاى نامتعارفى نيست. فراموش كردن، مرا از شمارى از پرسشهاى ناخوشايند آن زن و مباحث بىنتيجه معاف مىكرد و اين احتمالاً دليل اين فراموشى موقت بوده است."
ذكر اين نكته جالب است كه همچنانكه يك فكر پنهان جملهاى را باعث مىشود كه در آن ربّانيت به يك ابداع انسانى تقليل مىيابد، هنگام جستوجو براى جمله در انسان نسبت به حيوان يك تلميح (allusion) وجود آمد. capitis diminutioبنابراين براى هر دو مشترك است. تمام موضوع ظاهراً تنها پيوستگى جريان انديشهاى بود كه درك و بخشندگىاى را مورد توجه قرار مىداد كه توسط بحث برانگيخته شده بود.
«پديدار شدن آن فكر مطلوب احتمالاً مرتبط با اين واقعيت بود كه من به يك اتاق خالى رفتم، دور از جمعى كه در آن [ فكر ] سانسور شده بود.»
تا به حال من شمار زيادى از نمونههاى فراموش كردن يا بازگويى اشتباه ترتيب كلمات را تجزيه و تحليل كردهام و نتيجه ثابت اين تحقيقات مرا به اين فرض رهنمون شده است كه مكانيسمهاى فراموش كردن، آنگونه كه در مثالهاى aliquiseو شعر آپولو نشان داده شد، تقريباً حقايقى جهانى هستند. بازگويى چنين تجزيه و تحليلهايى چندان مرسوم نيست، چرا كه همانگونه كه در مثالهاى قبلى گفته شد، آنها معمولاً به چيزهاى ناگوار و درونى در شخص تجزيه و تحليل شده رهنمون مىشوند، بنابراين من ديگر نبايد موارد ديگرى را به مثالهاى قبلى اضافه كنم. آنچه كه در موارد فوق مشترك است، فارغ از محتويات آن، اين واقعيت است كه محتويات فراموش و تحريف شده از طريق برخى راههاى تداعىكننده به جريان ناخودآگاه انديشهاى مرتبط مىشوند كه به عاملى كه مثل فراموش كردن مورد توجه قرار گرفته اهميت و ارزش مىدهد.
حالا من به فراموش كردن نامها بازمىگردم، با توجه به اين موضوع كه ما تا حالا به شكل فراگير نه به عناصر علّى و نه به انگيزهها هيچ توجهى نكردهايم. از آنجا كه اينگونه كنشهاى غلط را مىتوان به وفور در خود من مشاهده كرد من چندان درباره اين نمونهها كماطلاع نيستم. حملات جزئى ميگرن كه من همچنان از آن رنج مىبرم، حضور خود را ساعاتى پيش از اينكه دچار فراموشى نامها شوم اعلام مىكنند و در اوج حملات كه من تمايل چندانى به ترك كارم ندارم، غالباً از يادآورى نامهاى خاص ناتوان مىشوم.
مواردى مثل مشكل من ممكن است به دليلى براى ايراد گرفتن به كوششهاى تحليلى ما تبديل شود. اگرچه نبايد شخص را از اين مشاهدات به اين نتيجه رساند كه علت فراموشى بخصوص فراموشى نامها را بايد در جريان آشفتگيهاى كاركردى مغز جستوجو كرد، تا خود را از گرفتارىِ يافتن توضيحات روانشناختى براى چنين پديدههايى خلاص كند. نه اصلاً؛ بلكه اين بدينمعناست كه بايد مكانيسم يك فرايند را از طريق متغيرهايى جايگزين كند كه در همه موارد يكسان است. اما به جاى يك تحليل، بايد مقايسهاى را ذكر كنم كه به درد اين بحثمان مىخورد.
بگذاريد فرض كنيم كه من آنقدر آدم بىاحتياطى هستم كه شبها در يك منطقه بدون سكنه يك شهر بزرگ قدم مىزنم و به همين دليل مورد حمله گروهى سارق قرار مىگيرم و كيف پول و ساعتم را از دست مىدهم. در نزديكترين ايستگاه پليس جريان را به طريق زير شرح مىدهم: من در يكى از اين خيابانها بودم و آنجا در تاريكى و تنهايى ساعت و كيف پولم به سرقت رفت. اگرچه اين واژهها حاوى هيچ نكته اشتباهى نيست، با اين حال خاطرهاى كه مرا تهديد مىكرد در اين واژهها ديده نمىشود ــ از روى اين واژهها نمىتوان به چنين حسى رسيد. براى توصيف دقيق و صحيح آن وضعيت تنها مىتوان گفت در تاريكى و پرتى و دورافتادگى آن مكان، اشياء قيمتى من را چند تبهكار ناشناس به سرقت بردند.
شرايطى كه منجر به فراموشى نامها مىشود چندان متفاوت نيستند. چه اين شرايط حاصل خستگى باشند، چه آشفتگيهاى ذهنى و چه مستى، من به هر حال توسط يك نيروى روانى ناشناخته خلع سلاح شدهام كه بر نامهاى خاص كه به حافظه من متعلق هستند نظارت دارد؛ اين همان نيرويى است كه در موارد ديگر ممكن است باعث خطاى مشابه حافظه بشود، آن هم زمانى كه در سلامت و صحّت روحى كامل به سر مىبريم.
|