فراموش كردن اسامى و ترتيب كلمات
نوشته زيگموند فرويد
ترجمه مازيار اسلامى
واژه توئيلريس، تلميحى است براى يك شخصيت دوم، زن فرانسوى سالخوردهاى كه از زنان خانه واقعاً «محافظت مىكرد»؛ زنى كه مورد احترام فراوان ديگران بود، و يك جورهايى جذبهاش ديگران را مىترساند. براى مدتى طولانى، من eleveاو در مكالمات فرانسوى بودم. واژه éléveمرا به ياد اين ماجرا مىاندازد كه هنگامى كه با برادرزن ميزبان فعلىام در بوهم شمالى ديدار كردم خيلى خندهام گرفت چرا كه جمعيت روستايى مرا به ياد eleves(محصلان) مدرسه جنگلدارى، مثل löwen(شير) انداخت. چنين خاطره خندهدارى ممكن است بخشى از فرايند جايگزينى كفتار توسط شير باشد.
د) مثال زير همچنين مىتواند نشان دهد كه چگونه يك عقده شخصى مىتواند شخص را در زمان حياتش تحتتأثير قرار دهد و از طريق راههاى فرعى و انحرافى باعث فراموش شدن نامها شود.
دو مرد، يكى جوانتر و ديگرى پيرتر كه با هم شش ماه پيش به سيسيل مسافرت كرده بودند، خاطراتشان از آن ايام فرحبخش و جالب را مرور مىكردند.
مرد جوانتر پرسيد: ببينم نام آن مكان چه بود؟ همانجايى كه شب قبل از آنكه به سلىنانت برويم در آن اقامت داشتيم؟ كالاتافينى بود، نه؟
مرد پيرتر با رد اين نام گفت: قطعاً نه، اما من نام آنجا را فراموش كردهام، اگرچه مىتوانم تمام جزئيات آنجا را به خاطر بياورم. هر وقت مىشنوم يك نفر يك نام را فراموش كرده است، سريعاً من هم دچار فراموشى مىشوم. بگذار دنبال اسمش بگرديم. من نمىتوانم به هيچ اسم ديگرى جز كالتانيستا فكر كنم، اگرچه مطمئنم اين اسمِ آنجا نيست.
مرد جوانتر گفت: نه، نام آنجا يا با "w" شروع مىشود، يا يكى از حرفهايش "w" است.
مرد پيرتر با تندى جواب داد: ولى در زبان ايتاليايى اصلاً حرف "w" وجود ندارد.
مرد جوانتر گفت: منظور من حرف "v" بود و من به اين دليل گفتم "w" چون هميشه اين دو حرف را در زبان مادرىام قاطى مىكنم.
مرد پيرتر به "v" هم ايراد گرفت و گفت: راستش را بخواهى تا حالا اسمهاى سيسيلى زيادى را فراموش كردهام. بگذار سعىمان را بكنيم. براى مثال اسم آن محلى كه بر روى يك كوه قرار دارد و ما آن را در عهد عتيق اِنا [Enna] مىناميديم چيست؟
مرد جوانتر گفت: آه، يادم آمد: كاستروجيووانى. لحظهاى بعد مرد جوان نام آن محل را هم به خاطر آورد: «كاتسلوترانو» [Castelvetrano] و از اينكه نشان داده است كه در اين اسم حرف "v"وجود دارد خيلى خوشحال بود.
براى چند لحظه مرد پير نسبت به اين اسم واكنشى نشان داد، اما پس از چندى نام را پذيرفت. حالا او مىدانست كه چرا اين نام را فراموش كرده است. او فكر كرد: «مشخصاً به اين دليل كه نيمه دوم اين اسم vetranoيادآور واژه veteranاست. متوجه شدم كه علاقه چندانى به يادآورى سن خودم ندارم و هرگاه به ياد آن مىافتم نسبت به آن واكنش نشان مىدهم. به همين دليل، مثلاً اخيراً ياد يك دوست خيلى نزديكم مىافتم كه سالها پيش، پس از پشت سر گذاشتن دوره جوانى، به شكلى اغراقآميز گفت: من ديگه يك آدم جوون نيستم.» مقاومت من نسبت به بخش دوم نام كاتسلوترانو را اين واقعيت اثبات مىكند كه آواى آغازين همان نام در عنوان جايگزين كالتانيستا بازگشته است.
مرد جوان پرسيد: خود نام كالتانيستا چهطور؟
مرد پير گفت: هميشه براى من مثل نام حيوان كوچولوى يك زن جوان بوده است.
چندى بعد او اضافه كرد: نام اِنا هم يك نام جايگزين بوده است و حالا براى من مثل اين است كه نام كاستروجيووانى كه خودش را به كمك دليلتراشى به رخ مىكشد، مشخصاً به جيووان اشاره دارد، به معناى جوان، همانگونه كه بخش دوم كاستلوترانو به واژه پير دلالت داشت.
مرد پير اعتقاد داشت كه براى اين فراموشى حتماً دلايلى وجود داشته است. آن انگيزهاى كه مرد جوان را به اين خطاى حافظه رهنمون شد مورد بررسى قرار نگرفت.
در برخى موارد بايد به همه محاسن فن روانكاوى متوسل شد تا بتوان دلايل فراموشى يك نام را توضيح داد. آنهايى كه مايلاند نمونه چنين كارى را بخوانند به دانستههاى پروفسور ارنست جونز ارجاعشان مىدهم.
بريل مثال جالب زير را هم گزارش مىدهد:
چندى پس از آنكه به عنوان دستيار در كلينيك رواندرمانى در زوريخ مشغول به كار شدم، علاقه وافرى به تجربه فراموشى نامها داشتم كه البته سرانجام مرا به سمت آموزههاى فرويد كشاند. در آن زمان اعتقاد چندانى به نظريات فرويد نداشتم و با شك و ترديد به آنها مىنگريستم، اگرچه به هيچ وجه برايم قابل چشمپوشى نبودند. من كل موضوع موجود در ذهن يك محقق و دانشجو را كه تلاش زيادى مىكند تا دادههاى پيش از امتحان نهايى را كشف و درك نمايد از طريق روانشناسى او مورد بررسى قرار دادم. به سبب فضاى پُرشورى كه پروفسور بلولر در بيمارستان ايجاد كرده بود، همه پزشكان بيمارستان برخوردى كارآمد و عملى با نظريههاى جديد داشتند. در واقع ما تنها بيمارستانى بوديم كه در آن اصول فرويدى در درمان و بررسى بيماران به كار مىرفت. آن زمان دوران پيشتازى فرويد در ميان روانشناسان بود و ما هر آنچه را كه درباره خودمان گفته و عمل مىشد با شور و اشتياقى تمامنشدنى مشاهده و بررسى و يادداشت مىكرديم. مثلاً ما هيچ منع اخلاقى نداشتيم تا از مردى كه پشت ميز نشسته است بپرسيم چرا قاشق را به شكل درستش در دست نمىگيرد و چرا يك كار را تنها به يك شكل معين انجام مىدهد.
غيرممكن بود كه يك نفر، بدون اينكه مورد بازخواست و سوءال قرار گيرد، مثلاً در حرف زدن عجله به خرج دهد يا دچار سكتههاى كلامى شود. او حتماً مورد تحليل و بررسى قرار مىگرفت. ما بايد هر لحظه خودمان را آماده نگه مىداشتيم، چون هر لحظه و هر جا امكان مورد پرسش قرار گرفتن وجود داشت. مثلاً بايد توضيح مىداديم كه چرا اين لحن صحبت كردن را انتخاب كردهايم و چرا در حرف زدن دچار لغزش مىشويم و چرا در نوشتن دچار اشتباه مىشويم. ولى ما از اينكه اين كارها را انجام مىداديم خشنود بوديم، چون هيچ راه ديگرى براى مواجه شدن با حقيقت سراغ نداشتيم.
يك روز بعدازظهر كه بيكار بودم، مشغول خواندن موردى خاص بودم كه مرا به ياد موردى مشابه مىانداخت كه در بيمارستانى در نيويورك رويش كار مىكردم. طبق عادت كه در كنار نوشتهها حاشيهنويسى مىكنم، مدادم را برداشتم تا اسم مورد نظر را در كنار نوشته بنويسم، اما هنگامىكه خواستم نام بيمارى را كه ماهها درگيرش بودم و به همين دليل به او علاقهاى غيرمعمول پيدا كرده بودم بنويسم متوجه شدم كه نامش را به خاطر نمىآورم. خيلى سخت تلاش كردم تا آن را به خاطر بياورم، اما موفق نشدم. خيلى عجيب و باونكردنى بود؛ اما درحالىكه مىدانستم آن شخص كيست يادداشت را تمام كردم. حالا، طبق نظريه فرويد، سريع به خودم فكر كردم؛ اين اسم بايد يادآور چيزى رنجآور و ناخوشايند در گذشته من باشد. به همين دليل كوشيدم تا از شيوه تداعيهاى آزاد فرويد به نام آن شخص برسم.
بيمارى كه نامش را فراموش كرده بودم مردى بود كه سالها پيش كوشيد كليساى سن پاتريك را در نيويورك آتش بزند؛ او پيش از ورود به كليسا خرت و پرتها را جمع كرد و آتششان زد. او دستگير شد و به مركز رواندرمانى در بلوو (Bellevue) و بعد به بيمارستان ايالتى كه من در آن كار مىكردم فرستاده شد. من مشكل او را بيمارى صرعى روانى تشخيص دادم. به نظرم او از نوعى صرع رنج مىبرد كه خود را برخلاف معمول در حالتهاى غش و حملات عصبى نشان نمىداد، بلكه در نوعى اعمال روانى خاص بروز مىكرد كه ممكن بود براى چند دقيقه، چند ساعت، يا حتى چند هفته و ماه و سال طول بكشد. هيچكس با من موافق نبود. دكتر ارشد من معتقد بود كه بيمار از praecox dementiaرنج مىبرد.
در طول يك هفته يا همين حدود، بيمار درمان شد و به وضع كاملاً طبيعى بازگشت و در نتيجه تشخيص من در همه ابعادش مورد تأييد قرار گرفت. بيمار به ما گفت كه اين پنجمين حملهاش بوده است و اينكه در چند حمله قبلىاش يك ايستگاه راهآهن، يك كليسا و چند طويله را آتش زده است. او از خانه و زن و بچههايش گريخته است و هنگامى كه يكى از اين حالتهاى غش به سراغش مىآمده است، علىرغم اعمال خلاف قانونش، از مجازات معاف مىشده است. او ويراستار روزنامه و مجله در كانادا بود؛ مردى باهوش و قابليتهايى شايان توجه. در يكى از حملههاى عصبىاش در زمان جنگ بائر، از كانادا مىگريزد و به لندن مىآيد كه داوطلبانه براى حضور در جبهه افريقاى جنوبى ثبتنام كند. به سبب شجاعتها و دلاوريهايش در عرض چند هفته به درجه يك افسر ارتقا پيدا مىكند. وقتى كه ناگهان به خودش مىآيد، از اينكه خود را در لباس سربازى مىبيند شگفتزده مىشود و نمىفهمد كه چگونه و بر چه اساسى الآن در افريقاى جنوبى است. تجربيات پيشين او موقعيت فعلىاش را برايش توجيه مىكند و به دليل گزارش صادقانهاى كه درباره وضعيتش به پزشكان مىدهد از نظام كنار گذاشته مىشود. به همسرش تلگرافى مىزند و به خانه بازمىگردد. او جزئيات مختلفى از زندگىاش را در اختيار ما قرار داد؛ اينكه آخرين بيمارستانى كه در آن بسترى بوده كجاست، نام دكترش چيست و همه آن اطلاعاتى كه تأييدكننده فرضيه ما بود. او دچار بيمارىاى بود كه ما به آن "Fugue" يا "Poriomania" مىگفتيم. مواردى مشابه اين درباره افرادى كه در چند سال گذشته ناپديد شده بودند بسيار گزارش شده بود. در واقع اين بيمارى برخلاف تصور ما، چندان نادر نيست.
همه به من براى اين تشخيص هوشمندانهام تبريك گفتند و خود من هم خيلى مشعوف شدم. رئيس بيمارستان مرا متقاعد كرد كه بايد نسبت به اين درمان هوشمندانه احساس غرور كنم و در ادامه گفت كه مىخواهد اين مورد را از طرف بيمارستان به انجمن پزشكى گزارش كند؛ نكتهاى كه مرا مأيوس و دلزده كرد، چرا كه من اوقات و تلاش فراوانى روى اين مورد صرف كرده بودم و مىخواستم آن را شخصاً همچون نخستين مقاله پزشكىام كه حاصل تجربه شخصىام بوده منتشر كنم.
چند روز پيش از ملاقاتمان، رئيس نظرش را عوض كرد و از من خواست تا مقاله را مجدداً بخوانم. من خيلى خوشحال شدم و بار ديگر دچار شعف و سرور شدم. اما متأسفانه از اين گزارش نسخههاى فراوانى تهيه شد و به دست همه رسيد و من پيش از آنكه به انجمن پزشكى بروم همه دكترها اين مقاله و گزارش را خوانده بودند. همه تصور مىكردند كه اين گزارش نوشته رئيس است و من تنها به عنوان خواننده آن در انجمن پزشكى انتخاب شدهام. شما مىتوانيد حدس بزنيد كه من چه احساسى نسبت به كل ماجرا پيدا كردم. حالا، من در چنان موقعيت عاطفى و حسى گير كردهام كه شما به خوبى متوجه خواهيد شد كه چرا هر نوع تداعى و خاطرهاى كه يادآور نام آن بيمار است حسى ناخوشايند و نامطلوب در من بر جا مىگذارد و به همين دليل باعث فراموشى نام آن بيمار مىشود.
چند ساعتى نشستم و تداعيهايم را يادداشت كردم. اما از موقعى كه شروع به يادداشت كردن تداعيهايم كردهام حتى به شناخت نام موردنظر هم نزديك نشدهام. تصادفات و جزئيات مختلف به ذهنم هجوم مىآوردند و به همين دليل بايد تا سرحد امكان به سرعت اين هجوم سريع تداعيها را يادداشت كنم. مىتوانستم به وضوح قيافه اين بيمار نيويوركى را مجسم كنم؛ رنگ موهايش و حالتهاى عجيب چهرهاش. من مأيوس شده بودم و به خودم مىگفتم اگر راه پيدا كردن يك چيز از طريق شيوه فرويدى اين است، من هيچگاه يك روانشناس فرويدگرا نخواهم شد. بعدازظهر شده بود و يكى از همكارانم از اينكه مرا همچنان در اتاق مىديد شگفتزده شد. از من خواست كه به جاى او بالاى سر بيمارانش بروم. من با خشنودى پذيرفتم، چرا كه از اين آزمايشهاى فرويدى خسته شده بودم. به محض اينكه سرِ كار رفتم سرحال و قبراق شدم و بار ديگر با علاقهاى تازه به سراغ تداعيها رفتم. در ساعت يازده همچنان در همان گنگى و ابهام قبلى نسبت به اسم موردنظر به سر مىبردم. مأيوس و بيزار از كل ماجرا به تختخواب رفتم. در ساعت چهار صبح از خواب بيدار شدم و كوشيدم تا كل ماجرا را از ذهنم دور كنم. كارى بيهوده بود، چون خيلى سريع به سراغ تداعيها رفتم و سرانجام در ساعت حدوداً 5 صبح آن نامِ لعنتى ناگهان به ذهنم رسيد. حس شادى و شعف من صرفاً به دليل رها شدن از اين حس نبود، بلكه مثل اين بود كه يك مشكل خيلى سمج را حل كرده بودم. هيچ شكى ندارم كه اگر اسم موردنظرم را پيدا نكرده بودم، حالا كوچكترين علاقهاى به روشهاى فرويدى نداشتم. من زمان و انرژى فراوانى صرف كردم تا نام موردنظرم را به خاطر بياورم، اما حس لذت و رضايت كه حاصل اين كشف بود، اين تلاشها را جبران كرد و باعث شد كه اعتقاد راسخى نسبت به روانشناسى فرويد پيدا كنم.
حالا بگذاريد موقعيت را تشريح كنم! نخست اينكه هنگامى كه شما آزادانه شروع به تداعى كردن مىكنيد خيلى زود متوجه مىشويد كه هزاران تداعى در خودآگاه شما سرازير مىشوند. گاهى اوقات سه يا چهار تداعى همزمان با هم مىآيند؛ شما مكث مىكنيد و حيران مىمانيد كه كداميك را نخست يادداشت كنيد. شما دست به انتخاب مىزنيد و كارتان را ادامه مىدهيد. در مورد خودم متوجه شدم كه چند تداعى مشخص هستند كه مدام به ذهن من خطور مىكنند. هر بار كه اسم اين بيمار نيويوركى را از خودم مىپرسيدم به شكلى اجتنابناپذير مورد يك بيمارى صرعى كه در بيمارستان زوريخ داشتم به يادم مىآمد. نام او آپن زلر [Appenzeller] بود؛ يك روستايى سوئيسى. من روى تداعىاى تأكيد كردم كه هر دو اين بيمارها در آن مشترك بودند: بيمارى صرع؛ چون بيمار نيويوركى هم از اين بيمارى رنج مىبرد. تداعى بعدى كه پيوسته به ذهنم خطور مىكرد اين بود: هنگامى كه به بيمارستان لانگآيلند فكر مىكردم و تمام اتفاقاتى كه در طول اين پنج سال در آنجا رخ داده بود و من به نوعى با آنها مرتبط بودم، يك صحنه پيوسته و به وضوح در برابر چشمانم ظاهر مىشد؛ ذهنم دائم به آن رجوع مىكرد. در نزديكى بيمارستان ما جنگلى بود كه غالباً در آن آتشسوزى رخ مىداد. ما از بيمارستان بيرون مىآمديم و مراقب بوديم تا آتش به ساختمان نزديك نشود. در مورد خاصى كه در روز جمعه رخ داد، آتش به نزديكى بيمارستان رسيد و ما پزشكان به همراه پرستارها بيرون از بيمارستان تلاش مىكرديم تا آتش را كنترل كنيم تا از نزديكى آن به ساختمان بيمارستان جلوگيرى كرده باشيم. من كه آنجا بودم متوجه شدم كه هيچ جاى نگرانى وجود ندارد، چون همه كارها دارد به خوبى انجام مىشود. من هم با دكتر كناردستىام صحبت مىكردم درحالىكه هر دو مشغول خاموش كردن آتش بوديم. آتش به ميانههاى درختان كاج رسيده بود و در همين حين يك پيشكار توانست موشى را كه از ترس آتش از ميان درختان بيرون جهيده بود با شليك گلوله شكار كند. همانطور كه من آنجا ايستاده بودم، رئيس به سمت ما آمد و چند جملهاى گفت و گوش به زنگ ايستاد تا موشى ديگر از ميان درختان شعلهور بيرون بجهد. سپس از يكى از پيشكاران تفنگى گرفت تا بار ديگر مهارت تيراندازىاش را امتحان كند. بعد هم گفت: «بذار ببينم مىتونم اون موش را بزنم.» ما همه تعمداً او را زير نظر گرفتيم، براى اين كه همه ما نسبت به عدم مهارت تيراندازى رئيس مطمئن بوديم. و البته اشتباه هم نكرديم، تير او بار ديگر به خطا رفت و موش گريخت. او رو به من كرد و با حس عذاب وجدان و ناآسودهاى گفت كه دستش روى ماشه لغزيده چون در همان لحظه باران شروع به باريدن كرده است. من در ظاهر گفته او را تأييد كردم اما ته دلم داشتم به ناتوانى او مىخنديدم. من او را خيلى واضح در ذهنم مجسم كردم كه ايستاده است و مىگويد: بذار ببينم مىتونم اون موش را بزنم» و بعد هدف مىگيرد و تيرش به خطا مىرود. سرانجام اينكه در صبح بار ديگر اين تصوير در ذهنم زنده شد و بار ديگر جمله «بذار ببينم مىتونم اون موش را بزنم» به خاطرم آمد. از روى كلمه بگذار (Let) به ياد اسم فراموش شده افتادم. ابتدا به كلمه فرانسوى لاپن [Lapin] رسيدم، كلمهاى به معناى موش. بعد از آن تداعيها را شمردم و متوجه شدم كه اين تداعى خاص بيست و هشت بار بيشتر موارد از ديگر به ذهنم خطور كرده است.
اين ممكن است براى شما عجيب باشد، اما اين دقيقاً همان روشى است كه ناخودآگاه طبق آن عمل مىكند. اسم به لحاظ نمادين تحت تأثير آن صحنه زنده شد. تمام موقعيت سركوبشده بود و اين وضعيتى است كه در آن ناخودآگاه توانست آن موقعيت را احيا كند. احساس سركوبشده خودش را به يك رخداد واقعى ضميمه كرده بود: رئيس نتوانست موش را بزند، يعنى اينكه او نتوانست مرا از آن مورد محروم كند. حالا شما به راحتى متوجه مىشويد كه چرا من به آپن زلر فكر كردم. تداعى آوايى بخش اول آپن زلر، يعنى آپن و بعد لاپن. و آنچه كه واقعاً مهم است صرعدار بودن هر دو بيمار بود. شما ممكن است در ابتدا فكر كنيد كه چيزى رنجآور و ناخوشايند با اين نام تداعى مىشود و سپس متوجه شويد كه بيان نمادين معينى از آن در شكل يك احساس سركوبشده وجود دارد.
اگر من نمىخواستم از شرح تقريباً همه ديدگاههايى كه در اين مضامين مدّ نظر قرار گرفتهاند اجتناب كنم، مىتوانستم مثالهاى خيلى بيشترى از فراموشى نامها ذكر كنم و بحث را خيلى بيشتر از اين كش دهم. اما من به هر حال بايد نتيجه اين بحثها را در چند جمله بيان كنم.
مكانيسم فراموشى نامها يا حتى فراموشى موقت و گم كردن نامها عبارت است از اختلالات تعمّدىِ بازتوليد يك اسم توسط زنجيرهاى عجيب از ناخودآگاه فكر در زمانى مشخص. ميان يك اسم مختل شده و عقده اخلالگر رابطهاى وجود دارد كه يا از همان آغاز يا همين ارتباط ــ شايد به وسيله تمهيدات ساختگى ــ از طريق تداعيهاى ظاهرى ــ خارجى ــ آن را شكل دادهاند.
اثبات شده كه عقده خودارجاعى (شخصى، خانوادگى يا حرفهاى) تأثيرگذارترين عقدههاى اخلالگر است.
اسمى كه به واسطه معانى متعددش به شمارى از تداعيهاى انديشه (عقدهها) تعلق پيدا مىكند، متناوباً در ارتباطش با مجموعهاى از انديشهها و از طريق عقدهاى عجيب كه به ديگر تداعيها تعلق دارد مختل مىشود.
اجتناب ورزيدن از رنج بردن به سبب يك خاطره، يكى از عوامل موجود در انگيزههاى اين اختلالات است.
در كل مىشود دو نوع اصلى فراموشى نامها را برشمرد؛ هنگامىكه خود نام به چيزى ناخوشايند دلالت مىكند، يا هنگامى كه با ديگر تداعيهايى مرتبط مىشود كه تحتتأثير چنين چيزى [ ناخوشايند ] هستند. بنابراين نامها مىتوانند يا به دليل ماهيت خودشان مختل شوند يا به دليل نزديكى يا حتى دورى روابط تداعىكنندهشان در بازتوليد يك اسم.
مرور اين اصول كلى ما را متقاعد مىكند كه فراموشى موقت را بايد همچون ديگر كنشهاى غالباً خطاى موجود در كاركرد ذهنمان مشاهده كرد.
با اين همه، ما همچنان از توصيف كامل غرابتهاى اين پديده فرسنگها فاصله داريم. من مايلم توجه را به اين نكته جلب كنم كه فراموشى نامها پديدهاى به غايت مُسرى است. در مكالمهاى ميان دو نفر، فراموش كردن يك نام توسط يكى از آنها غالباً باعث مىشود كه در شخص دوم نيز لغزش حافظه مشابهى رخ دهد. اما هر جا كه دچار فراموشى مىشويم، غالباً آن نامى كه در جستوجويش هستيم خيلى زود به سطح حافظهمان مىآيد.
همچنين يك نوع فراموشى مداوم اسمها وجود دارد كه در آن همه زنجيرههاى اسامى از حافظه بيرون كشيده مىشوند. اگر در حالتى كه تلاش مىكنيم يك نام از خاطر رفته را كشف كنيم، شخص ديگرى نامهايى را بيابد كه شباهت نزديكى با نام مورد نظرمان داشته باشد غالباً اين نامهاى جديد هم از خاطر مىروند. بنابراين فراموشى در حال جهيدن از يك اسم به اسم ديگر است، گويى حيات يك اختلال را نمىتوان به اين راحتى از بين برد.
اين مقاله ترجمه اى است از :
The Basic Writings of Sigmund Freud, The Modern Library, 1966, pp. 46-62.
ارغنون / 21 / بهار 1382
|