ضمير ناخودآگاه (قسمت اول)
نوشته زيگموند فرويد
ترجمه شهريار وقفىپور
3 . احساسات ناخودآگاه
بحث فوق را به ايدهها و افكار محدود كردهايم، اكنون بايد پرسشى ديگر را پيش بكشيم كه پاسخ دادن به آن، مسلّماً به تدقيق ديدگاههاى نظرى ما كمك مىكند. گفتهايم كه ايدههاى آگاه و ناخودآگاه وجود دارند، ليكن آيا كششهاى غريزى و عواطف و احساساتِ ناخودآگاه هم وجود دارند؛ يا در اين مورد شكل بخشيدن به آميزههايى از اين نوع بىمعناست؟
من اعتقاد دارم كه در واقع برنهاد صفات آگاه و ناخودآگاه براى غريزه به كار بردنى نيست. هيچوقت امكان ندارد كه غريزه ابژه آگاهى باشد ــ تنها بازنمودِ آن غريزه است كه مىتواند ابژه آگاهى باشد. وانگهى حتى در ضمير ناخودآگاه هم هيچ غريزهاى نمىتواند از طريقى به جز يك ايده يا فكر معرفى شود. اگر غريزه خودش را به ايدهاى وصل نكند يا خود را به منزله حالتى متأثر ظاهر نكند نمىتوانيم هيچ چيز در مورد آن بدانيم. معالوصف وقتى كه از يك كشش غريزى ناخودآگاه يا از كشش غريزى سركوبشده حرف مىزنيم، دقيق نبودن شيوه بيانمان ضعفى بىضرر است، زيرا منظورمان از يك كشش غريزى نمىتواند چيزى باشد مگر بازنمود فكرىِ آن چيزى كه خود امرى ناخودآگاه است، چون هيچ تعبير ديگرى مدّ نظر قرار نمىگيرد.
شايد انتظار داشته باشيم كه پاسخ به مسأله احساسات، عواطف و تأثرات ناخودآگاه بسيار ساده و بديهى باشد. مگر ماهيت عاطفه اين نيست كه از آن آگاه باشيم و به عبارت ديگر براى آگاهى مفهوم و شناخته شده باشد؟ به همين دليل شايد امكانِ اسنادِ ناخودآگاهى به هيجانات و احساسات و عواطفى كه با آنها درگيريم بعيد باشد. اما در كار روانكاوى، ما به كرّات از عشق، نفرت، خشم و ديگر احساسات ناخودآگاه حرف مىزنيم و محال است كه از به كار بردن حتى تركيب غريبى چون «آگاهىِ ناخودآگاه از گناه»(7) يا عبارت متناقضى مثل «اضطراب ناخودآگاه» اجتناب كنيم. آيا در به كار بردن اين اصطلاحات به نسبت صحبت كردن از «غرايز ناخودآگاه» معناى بيشترى نهفته است؟
در واقع، اين دو مورد چندان يكسان نيستند. در اولين قدم، ممكن است كششى عاطفى يا هيجانى دريافت شده، ليكن بد تعبير شود. اين كشش به دليلِ سركوبِ نمايش و بروز مناسبِ آن، به سمتى رانده مىشود كه به ايدهاى ديگر مرتبط شود، و در اين لحظه آگاهى اين ايده را به منزله بروز آن ايده ديگر تلقى مىكند. اگر ما پيوند حقيقى را احيا كنيم، كشش عاطفىِ اصلى، يعنى كشش ناخودآگاه را فراخواندهايم. تا آن موقع تأثير اين كشش هرگز ناخودآگاه نبوده، بلكه آنچه رخ داده اين بوده كه ايده مربوط به آن كشش تحت سركوب بوده است. به طور كلى به كار بردن اصطلاحاتى چون «تأثر ناخودآگاه» و «احساس ناخودآگاه»، به آن اُفتوخيزهاى غريزه اشاره دارد كه آدمى در نتيجه سركوب متحمل آنها شده است، آن هم توسط عاملِ كمّىِ موجود در كشش غريزى. مىدانيم كه امكان سهگونه تأثير نامطلوب وجود دارد: يا تأثر آن كشش، كلاً يا نسبتاً، باقى مىماند؛ يا از نظر كيفى به شكل متفاوتى از تأثر تغيير شكل مىيابد كه در بيشتر مواقع به اضطراب بدل مىشود؛ يا فرو نشانده مىشود و به عبارت ديگر از بسط و توسعه آن كلاً جلوگيرى مىشود. (احتمالاً مطالعه اين امكانات، در مورد عمل روءيا سادهتر از مورد رواننژندى باشد.) در ضمن مىدانيم كه فرو نشاندن بسط يافتن تأثر، هدف حقيقىِ سركوب است و اگر چنين هدفى به موفقيت نينجامد عمل سركوب ناكامل بوده است. در هر موردى كه عمل سركوب موفق شده است مانع بسط يافتنِ تأثرات شود، آن تأثرات را «ناخودآگاه» مىناميم (وقتى عمل سركوب را خنثى مىكنيم، اين تأثرات را احيا مىكنيم). از همين رو نمىشود انكار كرد كه به كار بردن اصطلاحات مورد بحث منطقى است، ليكن در قياس با ايدههاى ناخودآگاه، تفاوتى مهم رخ مىنمايد مبنى بر اينكه ايدههاى ناخودآگاه، بنا به ساختارهاى بالفعل نظام Cs. پس از سركوب هم به زيستن ادامه مىدهند؛ نظر به اين واقعيت است كه در اين نظام تمامىِ چيزهايى كه متناظر با تأثراتِ ناخودآگاهاند آغازى بالقوه براى تأثرى هستند كه از توسعه بازداشته شدهاند. پس بايد تأكيد كرد اگر چه كاربرد زبانشناختىِ اين اصطلاحات واجد هيچگونه خطايى نيست، با اين حال، تأثرات ناخودآگاه به هيچ وجه وجود ندارند و تنها ايدههاى ناخودآگاه وجود دارند؛ ليكن كاملاً امكانش هست كه در نظام Ucs. ساختارهايى عاطفى وجود داشته باشند كه بتوانند نظير بقيه آگاهانه شوند. كل تفاوت از اين واقعيت برمىخيزد كه ايدهها همان دلبستگيهاى روانى (و عمدتاً رد پاهاى خاطره) هستند، درحالىكه تأثرات و عواطف با فرايندهاى تخليه روانى متناظرند كه تجلياتِ نهايىِ آنها به منزله احساسات درك مىشوند. در وضعيت كنونىِ دانشمان از تأثرات و عواطف بيش از اين نمىتوانيم اين تفاوت را صريحتر بيان كنيم.
اثبات اين واقعيت كه عمل سركوب مىتواند موفق شود كه كششى غريزى را از تبديل شدن به نوعى تجلىِ تأثر بازدارد براى ما اهميتى خاص دارد. اين امر به ما نشان مىدهد كه نظام Cs.به طور طبيعى، علاوه بر تأثرپذيرى، دسترسى به امكان حركت را نيز كنترل مىكند؛ و همچنين اين موضوع اهميتِ امر سركوب را بارزتر مىكند به طورى كه نشان مىدهد امر سركوب در عين آنكه چيزها را از ضمير آگاه دريغ مىكند، مانع تحولِ تأثر و به راهاندازىِ فعاليت عضلانى مىشود. برعكس، همچنين مىشود گفت تا هنگامى كه نظامِ Cs. فعاليت و حركت را كنترل مىكند، وضعيت روحى و روانى فرد مورد مطالعه را مىتوان طبيعى ناميد. با اين همه در مورد سيستم كنترلِ دو فرايندِ به هم پيوسته تخليه روانى تفاوتى انكارناپذير وجود دارد. كنترلى كه ضمير آگاه بر حركت ارادى اِعمال مىكند، شديداً پايهاى و ريشهاى است؛ به طور منظم در برابرِ يورش رواننژندى ايستادگى مىكند و تنها در روانپريشى از كار مىافتد، درحالىكه كنترلِ ضمير آگاه بر بسط و تحول تأثرات قوتِ كمترى دارد. حتى در محدودههاى زندگى معمولمان هم مىتوان تصديق كرد كه نبردى دائمى مابينِ نظامهاى Cs. و Ucs. براى تفوق بر عمل تأثر در جريان است، كه حوزههاى نفوذ از يكديگر متمايزند و اينكه آميزش ميان نيروهاى دستاندركار رخ مىدهد.
اگر آزاد شدن و انتشار تأثر و عمل كردن را مدّ نظر داشته باشيم، اهميت نظام Cs. (Pcs.) ما را قادر مىسازد كه نقشى را درك كنيم كه ايدههاى جانشين در شكل بخشيدن به بيمارىِ روانى بازى مىكنند. اين امكان وجود دارد كه بسط يافتن تأثر مستقيماً از ضمير آگاه نشأت بگيرد؛ در اين مورد تأثر هميشه داراى مشخصه اضطراب است، كه همه آن تأثرات «سركوبشده» با آن [ اضطراب [تعويض مىشوند. با اين وصف، غالباً كشش غريزى بايد تا هنگامى كه در ضمير آگاه ايدهاى جانشين نيافته انتظار بكشد. سپس بسط تأثر از اين جانشينِ آگاه منبعث مىشود، و ماهيت آن جانشين مشخصه كيفىِ تأثر را معين مىكند. تا بدينجا تأكيد كردهايم كه در عمل سركوب حفره يا شكافى مابين تأثر و ايده وابستهاش رخ مىدهد و سپس هر يك مسيرِ جداگانه خود را طى مىكند. از نظر توصيفى، اين اتفاق رخ مىدهد و قابل انكار نيست؛ ليكن علىالقاعده، در عمل تأثر سر بر نمىآورد مگر آنكه موفق شده باشد در نظام Cs. به تجلى جديدى دست يابد.
4 . توپوگرافى و ديناميك سركوب
به اين نتيجه رسيده ايم كه اساساً عملِ سركوب فرايندى است كه در مرز مابين نظام Ucs. و نظام Pcs. (Cs.) ، ايدهها را تحتتأثير قرار مىدهد، و اكنون مىتوانيم كوششى تازه را براى تعريف اين روند با جزئيات بيشتر آغاز كنيم.
سركوب قطعاً موردى از انقطاع دلبستگى روانى (cathaxis) است؛ ليكن سوءال اين است كه اين انقطاع در چه نظامى رخ مىدهد و دلبستگى روانىاى كه پس زده مىشود به كدام نظام تعلق دارد؟ ايده سركوبشده در نظام Ucs. همچنان قادر به كنش باقى مىماند، و از همين رو اين ايده بايد دلبستگى روانىاش را حفظ كرده باشد. بنابراين آن دلبستگى روانىاى كه پس زده شده بايد چيز ديگرى بوده باشد. وقتى كه عملِ سركوب ايدهاى را تحت تأثير قرار مىدهد در حالى كه آن فكر يا ايده پيشآگاه يا حتى عملاً آگاه باشد، بايد مورد سركوب («پس از فشار») را جدّى گرفت. در اينجا سركوب فقط امكان دارد مبتنى بر پس زدنِ ايده و دلبستگىِ روانىِ (پيش) آگاهى باشد كه به نظام Pcs. تعلق دارد. بنابراين ايده يا نامعطوف باقى مىماند، يا از نظام Ucs. دلبستگى روانى دريافت مىكند، يا آن دلبستگى روانىِ ناخودآگاهى را حفظ مىكند كه از قبل موجود بوده است. از اين رو انقطاعى از دلبستگى روانىِ پيشآگاه رخ مىدهد؛ دلبستگى روانىِ ناخودآگاه ابقا مىشود يا به جاى دلبستگى روانى پيشآگاه يك دلبستگى روانى ناخودآگاه قرار مىگيرد. علاوه بر اين متوجه مىشويم كه اين تأملات را بر اين فرض بنا كردهايم كه گذر از نظام Ucs. به نظامِ بعد از آن، از خلال ايجاد ثبتى جديد تحتتأثير قرار نمىگيرد، بلكه از خلال تغييرى در حالتِ ايده، يعنى از خلال تعديلى در دلبستگى روانى ايده رخ مىدهد. اينجا فرضيه كاركردگرا به سادگى بر فرضيه توپوگرافيك غلبه كرده است.
ليكن اين فرايند انقطاع نيروى شهوى يا ليبيدو به آن اندازه بسنده نيست كه مشخصهاى ديگر از سركوب را شكل دهد كه برايمان قابل درك باشد. روشن نيست كه فكر يا ايدهاى كه معطوف شده باقى مانده يا از ضمير ناخودآگاه دلبستگى روانى دريافت كرده، چرا به سبب همين دلبستگى روانىاش، براى رخنه به نظام Pcs. تقلايى را از سر نمىگيرد. در ضمن اگر هم چنين عملى انجام دهد، از طرف اين نظام پس زدنِ ليبيدو تكرار مىشود، و همين عملكرد به گونهاى بىپايان ادامه خواهد يافت؛ اگرچه نتيجه اين عملكرد سركوب نخواهد بود. پس هنگامى هم كه اين عمل سركوب نخستين را توصيف مىكند، مكانيزمى كه فقط از پس زدنِ دلبستگى روانى پيشآگاه بحث مىكند، رضايتبخش نخواهد بود. به همين دليل اينك با ايده ناخودآگاهى سروكار داريم كه هنوز از نظامِ Pcs. هيچ دلبستگى روانىاى دريافت نكرده است و به همين دليل نمىتواند واجد آن دلبستگىِ روانىاى باشد كه از او دريغ شده است.
از همين رو آنچه نياز داريم فرايند ديگرى است كه سركوب را در مورد اول [ به عبارت ديگر مورد پس ـ فشار ] حفظ مىكند، و در مورد دوم [ يعنى مورد سركوب اوليه ] ضامن تثبيت حضور و ادامه سركوب است. اين فرايند ديگر مبتنى بر فرض نوعى پس زدن (anticathexis) استوار است، پسزدنى كه بدان منظور انجام مىشود كه نظامِ Pcs. از خويش در برابر نيرويى محافظت كند كه ايده ناخودآگاه بر او وارد مىكند. در نمونههاى بالينى مشاهده كردهايم كه چنين پسزدنى، كه در نظامِ Pcs. عمل مىكند، چگونه خود را بروز مىدهد. اين عمل پس زدن است كه مصرفِ دائمىِ [ انرژىِ ] سركوبِ نخستين را نشان مىدهد و در ضمن تداوم آن سركوب را تضمين مىبخشد. پس زدن مكانيزمى منحصر به سركوب نخستين است، كه در موردِ خودِ سركوب (يعنى موردِ «پس فشار») به همراهىِ انقطاع دلبستگى روانى پيشآگاه وجود دارد. امكان اين امر كاملاً وجود دارد كه دقيقاً همان نيروگذارى و دلبستگىِ روانى كه از ايدهاى دريغ شده، براى پس زدن به كار گرفته شود.
ديديم كه چگونه كمكم به اين نتيجه رسيديم كه ديدگاه سومى را در گزارشمان از پديدههاى روانى اتخاذ كنيم. علاوه بر ديدگاه ديناميك و توپوگرافيك، ديدگاه اقتصادى را هم پذيرفته و به كار گرفتهايم. اين ديدگاه سعى مىكند كه فراز و نشيبهاى كمّيتهاى تحريك را تا به انتها دنبال كند و حداقل به تخمينى نسبى از حد و حدود آن برسد.
نامعقول نيست كه نامى خاص به اين روش كاملِ توصيف موضوع مطالعهمان بدهيم، چرا كه اين روش به پايان رساندن تحقيق روانكاوانه است. به نظر من وقتى موفق شده باشيم كه فرايندى روانى را از جنبههاى ديناميك و توپوگرافيك و اقتصادى توضيح دهيم، آنگاه بهتر است اين توضيح را نوعى ارائه مابعد روانشناختى (metapsychological) تلقى كنيم. بايد متذكر شد كه در موقعيت فعلى دانش ما نقاط قليلى هستند كه در آنها مىتوانيم در ارائه اين روش موفق شويم.
حالا كوششى محتاطانه را آغاز مىكنيم براى آنكه توصيفى مابعد روانشناختى از سركوب در سه نوع رواننژندى انتقالى ارائه كنيم كه برايمان آشنايند. در اينجا «ليبيدو» را به جاى «دلبستگى روانى» مىنشانيم؛ زيرا، همانطور كه مىدانيم، ليبيدو فراز و نشيبهاى غرايز جنسى به همراهى آن چيزهايى است كه به آنها خواهيم پرداخت.
در هيسترى اضطراب، دقيقاً اولين مرحله فرايند [ سركوب ] است كه هميشه ناديده گرفته مىشود، و در واقع ممكن است حذف شود؛ معالوصف، اين مرحله در مشاهده دقيق به وضوح قابل تشخيص است. اين مرحله مبتنى بر ظهور اضطراب است، بدون آن كه موضوع مطالعه يا بيمار بداند نگرانِ چه چيز است. ما بايد فرض كنيم كه در ضمير ناخودآگاه كششى عاشقانه (love-impulse)ظاهر شده است كه مىخواهد به نظام Pcs. انتقال يابد؛ ليكن دلبستگى روانى از درونِ اين نظام دومى بر اين كشش نظارت مىكند كه به عقب (يعنى نظام Ucs. ) رانده شود (گويا تقلايى براى فرار وجود دارد) و دلبستگىِ ليبيدويىِ ناخودآگاهِ مربوط به ايده راندهشده، در شكل اضطراب تخليه مىشود.
در زمان تكرار اين فرايند (حتى اگر يك بار رخ دهد)، اولين قدم در جهت تسلط بر بسط آثار ناخوشايند اضطراب رخ مىدهد. اين دلبستگى روانىِ [ پيشآگاه ] كه طرد شده است خود را به ايدهاى جانشين وصل مىكند، ايدهاى كه، از يك طرف، به علت نزديكىاش با ايده راندهشده، فراخوانده شده است و، از طرف ديگر، به واسطه فاصلهاش از آن ايده سركوب نشده است. اين ايده جانشين ــ «جانشينى كه توسط عمل جابهجايى پيش آمده است» ــ اين امكان را فراهم مىآورد كه توسعه بدون اشكال و آرام اضطراب معقولانه شود. اين ايده جانشين اكنون نقش نوعى پس زدن (ضد كاتاكسيس) را براى نظام Cs. (Pcs.) بازى مىكند، آن هم بدينوسيله كه از اين نظام در برابرِ ظهور آن ايده سركوبشده در نظامِ Cs. محافظت كند. به عبارت ديگر، اين ايده يا كنشهاى احتمالىِ موجود، نقطه عزيمتى براى انتشارِ اضطراب ـ تأثر (anxiety-affect) است، اضطرابى كه اكنون به واقع كاملاً آزاد و بىمانع شده است. فىالمثل، مشاهده بالينى نشان مىدهد كه كودكى كه از نوعى حيوان ترسىِ بىدليل (animal phobia) رنج مىبرد، اضطراب را تحت دو شرط و موقعيت مختلف تجربه مىكند: اول، هنگامى كه كششِ عاشقانه سركوبشدهاش شدّت مىيابد، و دوم وقتى كه متوجه آن حيوانى مىشود كه از آن مىترسد. ايده جانشين در موردى به مثابه نقطهاى عمل مىكند كه از آن راهِ عبورى از نظامِ Ucs. به نظام Cs. وجود دارد، و در موردى ديگر، به مثابه منبعِ خودبسنده انتشار اضطراب عمل مىكند. گسترش استيلاى نظام Cs. عموماً در اين واقعيت بروز مىكند كه اولين وجه از اين دو وجه تحريكِ ايده جانشين [ يعنى وجه شدت يافتن كشش ] هرچه بيشتر جايش را به دومى [ يعنى ترس از حيوان ] مىدهد. آن كودك ممكن است به اين نتيجه برسد كه طورى رفتار كند كه گويا هيچوقت اشتياق و ميل شديدى نسبت به پدرش نداشته است و در عين حال كاملاً از شرِ آن خلاص شده، و گويا ترسش از آن حيوان ترسى واقعى بوده است ــ ليكن اين ترس از حيوان مذكور دقيقاً ترسى است كه از نوعى سرچشمه غريزىِ ناخودآگاه تغذيه مىكند. اين ترس به دليل تأثير شديد و اغراقشدهاش با نفوذ و تأثراتى جور درمىآيد كه نظام Cs. بايد از همه آن استفاده كند. علاوه بر آن، اين تأثير اغراقشده، اشتقاق اين ترس از نظام Ucs. را فاش مىكند ــ بنابراين در مرحله دوم هيسترىِ اضطراب، پس زدنِ مربوط به نظامِ Cs. به صورتبندى ـ جانشين (substitutive-formation) منجر شده است.
خيلى زود، همان مكانيزم كاربستى جديد مىيابد. همانطور كه مىدانيم، فرايند سركوب هنوز كامل نشده و به دنبال هدفى دورتر است و آن را در سد كردنِ توسعه اضطراب مىيابد، اضطرابى كه برخاسته از ايده جانشين است [ يعنى «مرحله سوم». ــ ويراستار انگليسى ] . اين مرحله به واسطه كليّتِ پيرامونِ مرتبط با ايده جانشين به توفيق مىرسد و با شور و حدّتى خاص معطوف و دلبسته مىشود و از همين رو مىتواند نمايشگر منتها درجه حساسيت در مقابل تحريك باشد. تحريك هر كدام از نقاط در اين ساختار بيرونى، به دليل پيوندش با ايده جانشين، بايد به ناگزير باعث توسعه ناچيز اضطراب شود، و در اين لحظه به منزله نشانهاى از مانع ايجاد كردن در مقابل افزايشِ بسط اضطراب به كار گرفته مىشود، آن هم بهوسيله گريز تازهاى به بخشى از دلبستگىِ روانىِ [ پيشآگاه ــ ويراستار انگليسى ] . علاوه بر اين، ايده جانشين مرتبط با ترس، پسزنيهاى (ضد كاتاكسيسهاى) حساس گوش به زنگ را مستقر مىسازد، و دقيقتر آن كه پس زدن كاركرد مكانيزمى است كه براى منزوى كردن ايده جانشين و حمايت كردن از آن در برابر تحريكات جديد طراحى شده است. اين دورانديشيها و احتياطها [ در مقابل ابژه بيرونىِ ترس ] به طور طبيعى از ايده جانشين فقط در مقابل هيجاناتى حفاظت مىكند كه به وسيله ادراك از بيرون به ايده جانشين مىرسند؛ اين دورانديشيها هيچگاه در مقابل هيجان غريزى مقاومت نمىكنند، هيجانى كه از مسير پيوند با ايده سركوبشده به ايده جانشين مىرسد. از همين رو تا وقتى كه ايده جانشين به گونهاى رضايتبخش بر نمايشِ ايده سركوبشده مستولى نگشته، اين دورانديشيها به كار نمىافتند و قادر نيستند با اطمينان كامل عمل كنند. با هر اوجگيرىِ هيجانِ غريزى، آن ابزار دفاعىاى كه گِرداگِرد ايده جانشين را گرفتهاند بايد كمى بيشتر به سمتِ بيرون تغيير جهت دهند. بناى كاملى كه به شيوهاى مشابه در نوع ديگرى از رواننژندى عمل مىكند ترس بىدليل (فوبيا) نام گرفته است. گريز از دلبستگىِ آگاه مربوط به ايده جانشين در پرهيزها و طرد كردنها و ممنوعياتى متجلى مىشود كه از طريقِ آنها هيسترىِ اضطراب را تشخيص مىدهيم.
در هنگام ارزيابى كل اين فرايند مىشود گفت كه مرحله سوم عمل و اثرِ مرحله دوم را در مقياسى وسيعتر تكرار مىكند. در اين لحظه نظام Cs. اينگونه از خويش در برابر فعاليت ايده جانشين حمايت مىكند كه از عمل پسزدن مربوط به پيرامون خويش بهره مىجويد، دقيقاً همانطور كه پيش از اين، به واسطه دلبستگى روانىِ مرتبط با ايده جانشين، از خويش در برابر ظهور ايده سركوبشده محافظت كرده بود. بدين شكل جابهجايى صورتبندى ايدههاى جانشين را بيشتر ادامه داده است. در ضمن بايد افزود كه نظامِ Cs. پيش از اين تنها فضاى كوچكى را در اختيار داشت كه كشش غريزى سركوبشده در آن مىتوانست بر ايده جانشين غلبه كند؛ ليكن در نهايت اين جزيره نفوذِ ناخودآگاه، به كلّيت ساختارِ فوبيايىِ بيرون گسترش مىيابد. علاوه بر آن، مىتوان بر اين نكته جالب تأكيد كرد كه با بهكارگيرى مكانيزم دفاعى است كه عمل برون افكندنِ [ ترس [به سمت خطرى غريزى با موفقيت انجام شده است. خود (ego) به گونهاى رفتار مىكند كه گويا خطرِ بسط و توسعه اضطراب تهديدش مىكند و اين تهديد نه از جانب كششى غريزى بلكه از جانب نوعى ادراك است، و از اين طريق است كه خود قادر شده است در برابر اين خطر بيرونى واكنش نشان دهد، آن هم با تقلايى براى گريز، كه به صورت اجتنابى فوبيايى ظاهر مىشود. در اين فرايند، سركوب در موردى خاص موفقيتآميز بوده است: تا حدودى انتشار اضطراب مهار مىشود، ليكن فقط به قيمت قربانى كردن شديد و غليظِ آزادى شخصى. به هر حال، تقلا براى گريز از مطالبات غريزه معمولاً بىنتيجه است، و علىرغم همه اينها، نتيجه گريز فوبيايى همچنان غيرقابل قبول باقى مىماند.
بيشتر آنچه در هيسترىِ اضطراب كشف كردهايم در مورد دو نوع رواننژندى ديگر نيز معتبر است. از همين رو مىتوانيم بحثمان را محدود كنيم به نقاط تفاوت آنها و نقشى كه عمل پس زدن ايفا مىكند. در هيسترىِ تبديلى، دلبستگىِ غريزىِ ايده سركوبشده به خلجان علامت بيمارى بدل شده است. در امورى كه ايده ناخودآگاه از طريق تخليه در خلجان خالى شده است مىتواند از اعمال فشار بر نظام Cs. صرفنظر كند ــ اين پرسشها و سوءالات مشابه بهتر بود به تحقيقى ويژه هيسترى اختصاص مىيافت. در هيسترىِ تبديلى نقشى كه عملِ پس زدن بر عهده دارد و از نظام Cs. (Pcs.)آغاز مىشود، واضح است و در صورتبندىِ علامت بيمارى متجلى مىشود. پس زدن است كه تصميم مىگيرد چه بخشى از بازنمايى غريزى، كه در كلّيت دلبستگى روانى مورد بعدى قرار دارد، قابليت تمركز يافتن را پيدا كند. بر اين اساس بخشى كه به عنوان علامت بيمارى انتخاب شده، شرط تجلى قصد و نيّت مشتاقانه كشش غريزى را برآورده مىكند و اين عمل اثرى كمتر از تقلاهاى دفاعى يا كوششهاى طاقتفرساى نظام Cs. ندارد؛ از همين رو به اين بخش، به حد نهايت و به گونهاى بحرانى معطوف مىشود (hypercathect) و مانند ايده جانشين در هيسترى اضطراب، از هر دو سو حفظ مىشود. از اين پيشامد بىدرنگ مىتوان نتيجه گرفت كه مقدار انرژىاى كه نظام Cs.صرف عمل سركوب مىكند چندان بيشتر از انرژى معطوف به علامت بيمارى نيست. به دليل استقامتى كه مربوط به عمل سركوب است و برآورد مىشود كه عمل پس زدن صرف كند، دو مورد ذيل از علامت بيمارى پشتيبانى مىكنند: هم عمل پس زدن و هم دلبستگى غريزى برآمده از نظام Ucs.كه در علامت بيمارى متمركز شده است.
همانطور كه رواننژنديهاى وسواسى را مورد ملاحظه قرار مىدهيم، لازم است اين نكته را به نتايج مشاهدات پيشينمان اضافه كنيم كه در اين وضعيت است كه پسزدنى ناشى از نظام Cs. ، به شكلى قابل ملاحظه به پسزمينه وارد مىشود. پسزدن، كه به منزله صورتبندى ـ واكنش (reaction-formation) سازمان مىيابد، ناشى از اولين سركوب است. اين صورتبندى ـ واكنش بعدتر نقطهاى مىشود كه از آن طريق، ايده سركوبشده نفوذ مىكند. شايد بتوان جرأت به خرج داد و اين گمان را پيش كشيد كه به خاطر سلطه عمل پس زدن و فقدان تخليه است كه عمل و اثر سركوب در هيسترى اضطراب و رواننژندى وسواسى بسيار كمتر از هيسترى تبديلى موفق است.(8)
اين مقاله ترجمه اى است از :
Sigmund Freud, "The Unconscious" (1915), On Metapsychology, Ed. JamesStrarchey, The Penguin Frued Library, Vol 11, London: Penguin, 1991.
ارغنون / 21 / بهار 1382
1.لغزش كنشى (para praxis) يا خطاها (errors) : كُنشى كه خارج از هنجارِ كنشهاى روزمرّه فرد قرار مىگيرد، نظير لغزشهاى زبانى، لغزش قلم، لطيفهها، از ياد بردن اسمهاى آشنا و... ــ م.
2.منظور دستوراتى است كه در حين عمل هيپنوتيزم و در خواب هيپنوتيزمىِ موضوع به او القا مىشود و بعدها، پس از آن كه عمل هيپنوتيزم به پايان رسيد، موضوع به آنها عمل مىكند، در حالى كه دليل و منشأ آن را هم نمىداند. ــ م.
3.فرويد خودش هم در نوشتههاى اوليهاش اصطلاح «زير ـ آگاهى» را به كار مىبرد، در مقاله به زبان فرانسوى در باب فلج هيستريك (1893) و در مطالعاتى در مورد هيسترى (1895). ولى در تعبير خواب (1900) اين اصطلاح را نامناسب معرفى مىكند و تلويحاً به اين موضوع در سخنرانىِ 19 از سخنرانيهاى مقدماتى (17-1916) اشاره مىكند و در انتهاى فصل دوم پرسش روانكاوى (1926) كمى بيشتر در اين مورد بحث مىكند. ــ ويراستار انگليسى.
|