پيشدرآمدى بر خودشيفتگى
نوشته زيگموند فرويد
ترجمه حسين پاينده
ب
من بر اين اعتقادم كه مطالعه مستقيم درباره خودشيفتگى واجد برخى دشواريهاى خاص است. عمدهترين راه پى بردن ما به ويژگيهاى اين بيمارى، احتمالاً تحليل بيماران هذيانزده است. درست همانگونه كه از راه بررسى روانرنجوريهاى انتقال توانستهايم علت تكانههاى(17) غريزى نيروى شهوى را بيابيم، با بررسى زوال عقل پيشرس و پارانويا به بصيرتهايى درباره روانشناسىِ «خود» مىرسيم. در اين مورد نيز براى فهم آنچه در پديدههاى معمولى بسيار ساده به نظر مىرسد، مىبايست از حوزه آسيبشناسى و تحريفها و مبالغههايش استفاده كنيم. البته از ساير رهيافتها كه شناخت بهترى راجع به خودشيفتگى به ما مىدهند نيز مىتوان كمك گرفت. اكنون مايلم اين رهيافتها را به ترتيب زير مورد بررسى قرار دهم: مطالعه درباره بيماريهاى عضوى، خودبيمارانگارى(18) و زندگانى شهوانى دو جنس زن و مرد.
در ارزيابى تأثير بيماريهاى عضوى بر توزيع نيروى شهوى، از ديدگاهى پيروى مىكنم كه ساندور فرنچزى شفاهاً با من در ميان گذاشت. اين موضوع را همگان مىدانند و آن را امرى عادى تلقى مىكنند كه فرد مبتلا به ناراحتى و درد عضوى، نسبت به جلوههاى دنياى بيرون بىعلاقه مىشود، زيرا آن جلوهها به درد و رنج او ربط پيدا نمىكنند. از راه مشاهده دقيقتر مىآموزيم كه چنين بيمارى همچنين علاقه شهوى خود را نيز از مصداقهاى عشقش قطع مىكند؛ به بيان ديگر، تا زمانى كه درد و رنج او ادامه دارد، عشق هم نمىورزد. بديهى بودن اين حقيقت نبايد مانع از بررسى آن برحسب نظريه نيروى شهوى شود. پس بايد بگوييم: انسان بيمار نيروگذاريهاى روانىِ شهوىاش را به «خودِ» خويشتن معطوف مىكند و پس از بهبودى مجدداً آن نيروگذارى شهوى را در مورد اشخاصى غير از خويش انجام مىدهد. ويلهلم بوش(19) درباره نويسنده مبتلا به دندان درد مىگويد: «متمركز است روحش بر حفره كوچك دندان آسيايش». در اينجا، نيروى شهوى و علائق «خود» سرنوشت مشتركى دارند و يك بار ديگر از يكديگر تمايزناپذير مىشوند. خودمدارى شناختهشده فرد بيمار، هم نيروى شهوى را در بر مىگيرد و هم علائق «خود» را. اين خودمدارى از نظر ما كاملاً طبيعى است، زيرا مطمئنيم كه اگر خودِ ما نيز بيمار شويم همانگونه رفتار خواهيم كرد. اما اينكه كسالت بدنى احساسات فرد عاشق را ــ به رغم قوّت و شدّت آن احساسات ــ از بين مىبرد و ناگاه بىاعتنايى كامل را جايگزين آن مىسازد، مضمونى است كه طنزنويسان به اندازه كافى به آن پرداختهاند.
خواب نيز از اين حيث به بيمارى شباهت دارد كه گويى شخص نيروى شهوىاش را به نَفْسِ خويش بازگردانده، يا ــ اگر بخواهيم دقيقتر بگوييم ــ تمام آن نيرو را به ميل يگانه خوابيدن معطوف كرده است. خودمدارى روءياها با اين قرائن كاملاً همخوانى دارد. در هر دو حالت، نمونههايى از تغييراتى در توزيع نيروى شهوى داريم كه منتج از دگرگونى «خود» است.
خودبيمارانگارى، همچون بيماريهاى عضوى، خود را به صورت حالات و احساسات رنجآور و دردناك جسمانى نشان مىدهد و تأثيرش بر توزيع نيروى شهوى، مشابه تأثير بيماريهاى عضوى است. فرد خودبيمارانگار علاقه و به ويژه نيروى شهوىاش را از اُبژههاى دنياى بيرون برمىگرداند و هر دو را به آن عضوى از بدنش كه توجه او را به خود مشغول كرده متمركز مىكند. از آنچه گفتيم، يكى از تفاوتهاى خودبيمارانگارى با بيماريهاى عضوى معلوم مىشود: در بيماريهاى عضوى، حالات و احساسات رنجآور مبتنى بر تغييرات اثباتشدنى [ در اعضاى بدن ] هستند، حال آنكه در خودبيمارانگارى چنين نيست. ليكن كاملاً با برداشت عمومى ما از فرايندهاى روانرنجورى مطابقت دارد كه بگوييم حق با فرد خودبيمارانگار است: تحولات عضوى را نيز بايد در خودبيمارانگارى دخيل دانست.
اما اين تحولات چه مىتوانند باشند؟ در اينجا به تجربه خود اتكا مىكنيم، تجربهاى كه نشان مىدهد احساساتِ بدنى ناخوشايند ــ مشابه احساساتى كه در خودبيمارانگارى بر فرد عارض مىشوند ــ در ساير روانرنجوريها نيز رخ مىدهند. پيش از اين گفتهام كه تمايل دارم خودبيمارانگارى را در زمره ضعف اعصاب(20) و روانرنجورى اضطراب، شكل سوم روانرنجورى «واقعى» تلقى كنم. احتمالاً مبالغهآميز نخواهد بود اگر فرض كنيم كه در ساير روانرنجوريها، خودبيمارانگارى نيز در عين حال به ميزان اندكى غالباً به فرد حادث مىشود. به گمان من، بهترين نمونه اين وضعيت را در روانرنجورى اضطراب مىتوان ديد كه واجد روساخت هيسترى است. نمونه تمامعيار و شناختهشده عضوى كه حساسيت دردناكى دارد، به نحوى تغيير مىكند و در عين حال به مفهوم متعارف كلمه دچار بيمارى نيست، آلت تناسلى در حالت تحريكشده است. در حالت يادشده، آلت تناسى پُرخون، متورم و رطوبتدار مىشود و كانون انواع و اقسام هيجانها است. اكنون بهجاست كه هر عضوى از بدن را كه مايل هستيم برگزينيم و فعاليت آن را در ارسال محركهاى برانگيزاننده جنسى به ذهن، به عنوان «شهوتزايى» در نظر بگيريم. همچنين به اين موضوع بينديشيم كه ملاحظاتى كه نظريه ما در خصوص جنسيت بر پايه آنها استوار شده است، از ديرباز به اين انديشه عادتمان دادهاند كه برخى ديگر از اعضاى بدن (قسمتهاى «شهوتزا») مىتوانند به جاى آلات تناسلى كاركرد داشته باشند و مشابه آنها عمل كنند. در آن صورت، صرفاً يك گام ديگر بايد برداريم: مىتوانيم تصميم بگيريم كه شهوتزايى را ويژگى عام همه اعضاى بدن بدانيم و بر اين اساس از افزايش يا كاهش شهوتزايى در بخش خاصى از بدن سخن بگوييم. بدينترتيب، در ازاى هر تغييرى از اين نوع در شهوتزايىِ اعضاى بدن، ممكن است تغيير متناظرى در نيروگذارىِ روانى در «خود» صورت پذيرد. اين عوامل هم آنچه را ما شالوده خودبيمارانگارى تلقى مىكنيم به وجود مىآورند و هم آنچه را كه مىتواند تأثيرى مانند تأثير بيمارىِ جسمانىِ اعضا بر توزيع نيروى شهوى باقى گذارد.
پيداست كه اگر اين استدلال را بپذيريم، نه فقط به مشكل خودبيمارانگارى بلكه همچنين به مشكل روانرنجوريهاى «واقعى» (ضعف اعصاب و روانرنجورى اضطراب) برخواهيم خورد. پس بجاست كه در همينجا متوقف شويم. حد و حدود پژوهش صرفاً روانشناسانه، فراتر رفتن از مرزهاى تحقيقات روانشناسانه تا اين حد را مجاز نمىشمارد. به ذكر اين نكته بسنده مىكنم كه از اين منظر مىتوان احتمال داد كه نسبت خودبيمارانگارى با هذيانزدگى، مشابه نسبت ساير روانرنجوريهاى «واقعى» با هيسترى و روانرنجورى وسواسى است. به بيان ديگر، احتمالاً مىتوان گفت كه [ اولاً ] رابطه بين اين دو به نيروى شهوىِ متمركز بر «خود» وابسته است، درست همانگونه كه ساير روانرنجوريها تابع نيروى شهوىِ متمركز بر مصداق اميالاند، و [ ثانياً [اضطراب خودبيمارانگارى قرينه اضطراب روانرنجورانه است چرا كه از نيروى شهوى متمركز بر «خود» سرچشمه مىگيرد. همچنين، از آنجا كه مىدانيم سازوكار ابتلا به بيمارى و شكلگيرى نشانههاى بيمارى در روانرنجوريهاى انتقال (مسير درونگرايى به واپسروى(21)) به جلوگيرى از سرازير شدن نيروى شهوى متمركز بر مصداق اميال ربط دارد، شناخت دقيقترى از موضوع مهار نيروى شهوىِ متمركز بر «خود» نيز پيدا مىكنيم و مىتوانيم آن را با دو پديده خودبيمارانگارى و هذيانزدگى مرتبط بدانيم.
البته در اينجا كنجكاويمان باعث اين پرسش مىشود كه چرا جمع شدن نيروى شهوى در «خود» مىبايست براى فرد ناخوشايند باشد. به اين پاسخ بسنده مىكنم كه ناخوشايندى همواره تجلّى حدّ بالاترى از تنش است و لذا آنچه اتفاق مىافتد اين است كه كمّيتى در حوزه رخدادهاى مادى در اينجا نيز همچون جاهاى ديگر به كيفيتِ روانىِ ناخوشايندى تبديل مىشود. با اين حال، چهبسا آنچه نقش تعيينكنندهاى در ايجاد ناخوشايندى دارد، نه گستردگى مطلق رخداد مادى بلكه كاركرد خاصى از [ مجموعه كاركردهاى ] آن گستردگى مطلق باشد. در اينجا مىتوانيم جرأت كنيم و به طور گذرا به اين مسأله بپردازيم كه اصولاً چه چيز باعث مىشود كه حيات ذهنى ما از محدوده خودشيفتگى فراتر رود و نيروى شهوى را به مصداقهاى اميال معطوف كند. برحسب استدلال فوق، باز هم پاسخ اين است كه اين ضرورت وقتى ايجاد مىشود كه «خود» بيش از حدِ معينى از نيروى شهوى براى نيروگذارىِ روانى استفاده كرده باشد. خودمدارىِ شديد اقدامى است براى مصونيت از بيمارى، ليكن به عنوان آخرين چاره بايد عاشق شويم تا از بيمارى در امان باشيم و اگر به سبب سرخوردگى نتوانيم عاشق شويم، آنگاه حتماً بيمار خواهيم شد. اين ديدگاه تا حدودى با ابيات هاينه(22) در توصيف پديدآيىِ روانىِ(23) آفرينش همخوانى دارد: «بىترديد بيمارىْ واپسين سبب تمام انگيزه آفرينش بود. از راه آفرينش بهبودى خويش را مىتوانستم به دست آورم. با آفريدن سالم شدم.»
ما دريافتهايم كه دستگاه ذهنمان در درجه نخست براى فائق آمدن بر هيجاناتى طراحى شده است كه در صورت فقدان ذهن، رنجآور مىبودند و يا تأثيراتى بيمارىزا مىداشتند. پرداختن به اين هيجانات در ذهن كمك بزرگى است به تخليه درونى آن هيجاناتى كه يا نمىتوانند مستقيماً به بيرون تخليه شوند و يا تخليه آنها به اين شكل فعلاً نامطلوب است. ليكن در مورد اول [ يعنى امكانناپذير بودن تخليه درونى هيجانات ] ، تفاوتى نمىكند كه آيا اين فرايند درونى پرداختن به هيجانات در مورد مصداقهاى اميال واقعى صورت مىگيرد يا در مورد مصداقهاى خيالى. تفاوت بين اين دو بعدها بارز مىشود، يعنى چنانچه معطوف كردن نيروى شهوى به مصداقهاى اميال غيرواقعى (درونگرايى) منجر به جمع شدن آن گردد. در بيماران هذيانزده، خودبزرگبينى امكان پرداختن درونى به نيروى شهوى بازگشته به «خود» را به نحوى مشابه فراهم مىكند. احتمالاً فقط وقتى كه خودبزرگبينى در اين كار ناموفق مىماند جمع شدن نيروى شهوى بيمارىزا مىشود و فرايند بهبودى را آغاز مىكند، فرايندى كه براى ما نوعى بيمارى به نظر مىرسد.
در اينجا اندكى بيشتر ساز و كار هذيانزدگى را مورد بحث قرار مىدهم و به آن ديدگاههايى اشاره خواهم كرد كه به گمان من درخور بررسىاند. به نظر من، تفاوت ناخوشيهاى هذيانزدگى با روانرنجوريهاى انتقال اين است كه در اولى نيروى شهوىاى كه به سبب سرخوردگى آزاد شده است به مصداقهاى اميال در خيال معطوف نمىماند، بلكه به «خود» بازمىگردد. بنابراين، خود بزرگبينى مطابقت مىكند با غلبه روانى بر اين ميزانِ اخير از نيروى شهوى و لذا قرينه درونگرايى و خيالپردازىاى است كه در روانرنجوريهاى انتقال ديده مىشوند. انجام نشدن اين كاركرد روانى باعث پيدايش خود بيمارانگارىِ هذيانزدگى مىگردد كه وضعيتى مشابهِ اضطراب در روانرنجوريهاى انتقال است. مىدانيم كه اين اضطراب را از طريق كنشهاى روانىِ بيشتر مىتوان برطرف كرد، يعنى از طرق تبديل(24)، واكنش وارونه(25) يا ايجاد وسيله حفاظت (هراس بيمارگونه). فرايند متناظرى كه [ براى رفع اضطراب ] در هذيانزدگان صورت مىگيرد عبارت است از كوشش براى اعاده، و نمودهاى چشمگير بيمارى هم ناشى از همين كوششاند. از آنجا كه هذيانزدگى غالباً ــ اگر نه معمولاً ــ صرفاً موجب انقطاع ناقص نيروى شهوى از مصداقهاى اميال مىشود، در توصيف بالينى آن مىتوان به سه گروه از پديدهها اشاره كرد: 1) آنهايى كه مبيّن وضعيت باقيمانده از يك حالت بهنجار يا يك روانرنجورىاند (پديدههاى باقيمانده)؛ 2) آنهايى كه مبيّن فرايند بيمارگونهاند (انقطاع نيروى شهوى از مصداقهاى اميالش و همچنين خودبزرگبينى، خود بيمارانگارى، بيقرارى عاطفى و انواع واپسروى)؛ 3) آنهايى كه مبيّن اعادهاند و نيروى شهوى در آنها به شيوه هيسترى (در زوال عقل پيشرس يا هذيانزدگى به معناى واقعى كلمه) يا به شيوه روانرنجورى وسواسى (در پارانويا) بار ديگر به مصداقهاى اميال معطوف مىشود. اين نيروگذارىِ شهوىِ تازه از اين حيث با نيروگذارى اول فرق دارد كه در سطحى ديگر و اوضاعى متفاوت آغاز مىشود. از [ بررسى ] تفاوت بين روانرنجوريهاى انتقال كه از اين نيروگذارى شهوى تازه ناشى مىشوند و شكلبنديهاى متناظرى كه در آنها «خود» بهنجار است، مىتوان به ارزشمندترين بصيرتها درباره ساختار دستگاه ذهن بشر نائل شد.
سومين رهيافت براى مطالعه در خصوص خودشيفتگى، عبارت است از مشاهده زندگانى شهوانى انسانها با همه انواع تفاوتهايش در زن و مرد. درست همانگونه كه نيروى شهوىِ متمركز به مصداق اميال در ابتدا نيروى شهوىِ متمركز بر «خود» را از مشاهدات ما پنهان داشت، ايضاً در مورد مصداقگزينىِ نوزادان (و كودكانِ در حال رشد) نيز آنچه ابتدا توجه ما را به خود جلب كرد اين بود كه آنان مصداقهاى اميال جنسىشان را برحسب نحوه ارضا شدنشان برمىگزينند. نخستين ارضاهاى جنسىِ مبتنى بر خودانگيزىِ جنسى در پيوند با كاركردهاى حياتىاى تجربه مىشوند كه هدف از آنها بقاى خود است. غرايز جنسى در بدو امر به ارضاى غرايز «خود» الحاق مىشوند و فقط در مراحل بعدى قائم به ذات مىگردند. ليكن حتى به هنگام استقلال غرايز جنسى، باز هم نشانهاى از الحاق اوليه آنها وجود دارد، زيرا آن كسانى كه عهدهدار غذا دادن و نگهدارى و مراقبت از كودك هستند (يعنى در وهله نخست مادر كودك يا شخص جايگزين مادر)، اولين مصداقهاى اميال جنسى او مىشوند. اما در كنار اين نوع مصداقگزينى و اين منبع مصداقگزينى، كه مىتوان آن را «تكيهگاهجويانه» يا «الحاقى» ناميد، تحقيقات روانكاوانه نوع دومى از مصداقگزينى را آشكار كرده است كه به ذهن ما خطور نمىكرد. ما دريافتهايم كه به ويژه آن كسانى كه رشد نيروى شهوىشان دچار اختلال شده است (مانند منحرفان جنسى و همجنسگرايان)، در گزينش بعدىِ مصداقهاى عشقشان، نه مادرِ خود بلكه نَفْسِ خودشان را الگو قرار دادهاند. آنان به وضوح خودشان را در مقام مصداق عشق مىطلبند و مصداقگزينىشان چنان است كه بايد آن را «مبتنى بر خودشيفتگى» ناميد. مشاهدات ما در اين زمينه مجابكنندهترين دليلى بوده كه ما را به اتخاذ نظريه خودشيفتگى رهنمون شده است.
با اين حال، ما چنين نتيجه نگرفتهايم كه انسانها را ــ برحسب اينكه مصداقگزينىشان از نوع تكيهگاهجويانه است يا از نوع مبتنى بر خودشيفتگى ــ مىتوان به دو گروه كاملاً مجزّا نقسيم كرد. بلكه فرض ما اين است كه هر فردى مىتواند به هر دوى اين شيوهها مصداقگزينى كند، هر چند كه فرد ياد شده ممكن است يكى از اين دو شيوه را بر ديگرى ترجيح بدهد. ما مىگوييم كه انسان در بدو امر از دو مصداق براى اميال جنسىاش برخوردار است (خودش و آن زنى كه از او مواظبت مىكند و شيرش مىدهد) و به اين ترتيب فرض مىكنيم كه خودشيفتگى اوليه به همه انسانها حادث مىشود و ممكن است در برخى موارد خود را به شكلى بارز در مصداقگزينى افراد نشان دهد.
مقايسه دو جنس مذكر و موءنث همچنين نشان مىدهد كه مصداقگزينى آنان اساساً با يكديگر فرق دارد، هر چند كه البته اين تفاوتها همگانى نيستند. عشق كاملاً الحاقى به مصداق اميال، به مفهوم اخصّ كلمه، ويژگى مردان است. مبالغه چشمگير جنسى در اين نوع عشق، يقيناً از خودشيفتگى اوليه كودك ناشى مىشود و لذا با انتقال آن خودشيفتگى به مصداق اميال جنسى تناظر دارد. اين مبالغه جنسى سرچشمه حالت خاص عاشقشدگى است ــ حالتى كه يادآور تمايلى مبرم و روانرنجورانه هم هست ــ و لذا علت آن را در ضعف «خود» (به دليل عدم برخوردارى از نيروى شهوى) و قوّت مصداق محبوب مىتوان جست. در اكثر زنانى كه مىشناسيم (احتمالاً پاكدامنترين و صادقترين زنان)، فرايند متفاوتى رخ مىدهد. با شروع بلوغ، رشد كامل آلات تناسلى زنانه كه تا آن زمان در حالت بالقوّه بودهاند، ظاهراً خودشيفتگى اوليه را تشديد مىكند و اين بر تحقق مصداقگزينىِ واقعى و مبالغه جنسىِ ملازم با آن تأثير نامطلوبى باقى مىگذارد. زنان، به ويژه اگر در بزرگسالى چهرهاى زيبا داشته باشند، ازخودراضى مىشوند و آن محدوديتهاى اجتماعى را كه بر مصداقگزينىشان تحميل مىشود با اين احساس جبران مىكنند. به عبارت دقيقتر، اين قبيل زنان فقط به خويشتن عشق مىورزند، عشقى كه در شدّت و حدّت مانند عشق مردان به آنان است. همچنين آنان نيازى به عشق ورزيدن ندارند، بلكه فقط مىخواهند كه كسى آنان را عاشقانه دوست بدارد و لذا آن مردى كه واجد اين شرط باشد محبوب دل آنها خواهد بود. براى اين نوع زن در زندگانىِ شهوانىِ بشر بايد اهميت بسيار فراوانى قائل شد. مردان به شدت مفتون اين قبيل زنان مىشوند، نه فقط به دليل اينكه زنان يادشده زيبا هستند (چون معمولاً زيباترين زناناند)، بلكه همچنين به سبب مجموعهاى از عوامل جالب روانى، زيرا كاملاً واضح است كه وقتى فردى بخشى از خودشيفتگىِ خود را كنار مىگذارد و عشق به مصداق اميال را مىجويد، خودشيفتگىِ كسى غير از خودش براى او بسيار گيرا خواهد بود. جذابيت بچه به ميزان زيادى از خودشيفتگىِ او ناشى مىشود، از دسترسناپذيرى و حالت ازخودراضىِ او، درست مثل جذابيت برخى حيوانات كه در ظاهر هيچ توجهى به ما ندارند (مانند گربهها و حيوانات درنده بزرگ). در واقع، حتى تبهكاران مشهور و افراد بذلهگو، آنگونه كه در ادبيات نمايانده مىشوند، به اين علت توجه و علاقه ما را به خود جلب مىكنند كه به نحوى مداوم و با خودشيفتگى مىتوانند از هر آنچه «خودِ» آنها را خفيف مىسازد دورى كنند. گويى كه به آنان حسد مىورزيم زيرا قادرند حالت روحىِ خوشى را براى خويش حفظ كنند، وضعيت شهوى زايلنشدنىاى كه خودِ ما مدتها پيش از آن دست شستيم. البته جذابيت فراوان زنان خودشيفته، نقطه مقابل خود را نيز دارد. بخش بزرگى از نارضايتى عاشق، از ترديدهايش درباره صداقت معشوق، از شِكوههايش درباره سرشت معمّاگونه معشوق، ريشه در همين ناسازگارىِ انواع مصداقگزينى دارد.
شايد بجا باشد كه در اينجا اطمينان بدهم اين توصيف درباره شكل زنانه زندگانىِ شهوانى، ناشى از هيچگونه ميل مغرضانه به تحقير زنان نيست. صَرفنظر از اينكه غرضورزى اصلاً در ذات من نيست، مىدانم كه اين مسيرهاى متفاوتِ رشد، با ماهيت متفاوت كاركردهاى [ بدن] در كلّيت زيستشناسانه بسيار پيچيدهاى همخوانى دارند. مضافاً اينكه من اذعان دارم زنان زيادى هستند كه طبق الگوى مردانه عشق مىورزند و همچنين متناسب با آن الگو، مبالغه جنسى نيز مىكنند.
حتى زنان خودشيفته كه به مردان همچنان بىاعتنا باقى مىمانند، راهى براى عشق كامل به مصداق اميال دارند. در فرزندى كه اين زنان به دنيا مىآورند بخشى از بدن خودشان همچون چيزى بيرونى با آنان رويارويى مىكند و آنها سپس ــ با ترك خودشيفتگىشان ــ به عشق كامل به مصداق اميال قادر مىشوند. افزون بر اين، زنان ديگرى نيز هستند كه براى گذار از خودشيفتگى (ثانوى) به عشق به مصداق اميال، نيازى به اين ندارند كه تا زمان بچهدار شدن صبر كنند. آنان قبل از سن بلوغ، احساسى مذكّرانه دارند و كم و بيش به شكلى مذكّرانه رشد مىكنند. وقتى اين زنان به بلوغ موءنّثانه مىرسند و اين روند متوقف مىشود، هنوز هم قادرند كه خواهان كمال مطلوبى مردانه باشند، كمال مطلوبى كه در حقيقت ادامه حيات آن سرشت پسرانهاى است كه آنان خود زمانى از آن برخوردار بودند.
آنچه را تاكنون به اشاره گفتهام مىتوان با خلاصه كردن مسيرهايى كه به انتخاب مصداق اميال منتهى مىشود، چنين جمعبندى كرد:
شخص به دو صورت مىتواند عشق بورزد:
1) برحسب شكلى كه مبتنى بر خودشيفتگى است:
الف. خصلتهاى فعلى خودش (به عبارت ديگر، شخص عاشق خودش مىشود)؛
ب. خصلتهاى قبلى خودش؛
پ. خصلتهايى كه مايل است داشته باشد؛
ت. كسى كه قبلاً بخشى از خود او بوده است.
2) برجسب شكلى كه مبتنى بر تكيهگاهجويى (الحاق) است:
الف. آن زنى كه او را تغذيه مىكند؛
ب. آن مردى كه او را مراقبت مىكند؛
و توالى افرادى كه جايگزين آنان مىشوند. پيش از رسيدن به بخش ديگرى از بحث مقاله حاضر، نمىتوان دليل موجهى براى محلوظ كردن رديف «پ» در الگوى اول ارائه كرد.
اهميت و دلالت مصداقگزينىِ مبتنى بر خودشيفتگى در همجنسگرايى مردان را مىبايست در پيوند با موضوعاتى ديگر مورد بررسى قرار داد.
خودشيفتگى اوليهاى را كه ما فرض كرديم در كودكان وجود دارد ــ و يكى از اصول مسلّم نظريههاى ما راجع به نيروى شهوى است ــ كمتر مىتوان از راه مشاهده مستقيم درك كرد، اما با استنتاج از موضوعى ديگر مىشود بر آن صحّه گذاشت. اگر نگرش والدين مهربان به فرزندانشان را مورد بررسى قرار دهيم، درمىيابيم كه آن نگرش در واقع احيا و باز توليد خودشيفتگىِ خودشان است كه مدتها پيش كنار گذاشته بودند. چنانكه همگى مىدانيم، شاخص مطمئنى كه مبالغه [ جنسى و عاطفى در مورد مصداق اميال ] به دست مىدهد و ما پيشتر آن را نشان خودشيفتگى در مصداقگزينى دانستهايم، بر نگرش عاطفى والدين درباره فرزندانشان غالب است. در نتيجه، آنان به نحوى مبرم تمايل دارند كه همه كمالات را به فرزندشان نسبت دهند ــ و البته مشاهده بدون اغراق، هيچ دليلى براى اين كار به دست نمىدهد ــ و تمام عيب و نقصهاى او را پنهان و فراموش كنند. (در حاشيه بد نيست اشاره شود كه انكار [ والدين در مورد وجود ] تمايلات جنسى در كودكان به همين نكته مربوط است.) علاوه بر اين، آنان تمايل دارند كه تمام اكتسابات فرهنگى را كه خودشيفتگىِ خودِ آنها ملزم به رعايتشان شده است به نفع فرزندشان تعليق كنند و به نيابت از او مجدداً خواهان همان امتيازاتى شوند كه خود مدتها قبل كنار گذاشته بودند. فرزند آنان روزگارى خوشتر از روزگار والدينش خواهد داشت و مجبور به رعايت ضرورتهايى كه به زعم آنان در زندگى فوقالعاده مهم هستند نخواهد شد. بيمارى، مرگ، چشمپوشى از لذت و محدود شدن ارادهاش هرگز او را متأثر نخواهد كرد. براى خشنودىاش، قوانين طبيعت و جامعه ملغى خواهند شد و بار ديگر او واقعاً مركز و كانون جهان هستى خواهد بود: «اعليحضرت بچه»، همانگونه كه زمانى ما خود را تصور مىكرديم. كودك آن روءياهاى آرزومندانهاى را كه والدينش هرگز عملى نكردند تحقق خواهد بخشيد: پسربچه به جاى پدرش مردى متشخّص و قهرمان خواهد شد و دختربچه براى جبرانِ گرچه دير هنگامِ وضع مادرش با يك شاهزاده ازدواج خواهد كرد. در حساسترين نقطه نظام خودشيفتگى، يعنى جاودانگىِ «خود» كه سخت در مضيقه واقعيت است، كودك حكم مأمنى را دارد كه موجب آرامش خاطر والدين مىشود. مهر و محبت والدين، كه بسيار ترحّمانگيز و در اصل بچگانه است، چيزى نيست مگر خودشيفتگىِ احيا شده والدين كه وقتى به عشق به مصداق اميال تبديل مىشود خصوصيات سابق خود را قطعاً برملا مىكند.
|