پيشدرآمدى بر خودشيفتگى
نوشته زيگموند فرويد
ترجمه حسين پاينده
پ
اختلالالتى كه خودشيفتگىِ اوليه كودك را در معرض خطر قرار مىدهند، واكنشهاى كودك براى محافظت از خويشتن در برابر آن اختلالات و مسيرهايى كه كودك در نشاندادن اين واكنشها ناگزير به آنها كشانده مىشود ــ اينها موضوعات مهمى هستند كه هنوز مورد تحقيق قرار نگرفتهاند، ولى من قصد دارم فعلاً آنها را مسكوت بگذارم. ليكن مهمترين بخش اين موضوعات را مىتوان با عنوان «عقده اختگى» مشخص كرد (در پسربچهها اضطراب درباره [ از دست دادنِ ] قضيب، در دختربچهها حسرتِ داشتن قضيب) و در پيوند با تأثير منع اوليه از فعاليت جنسى مورد بحث قرار داد. پژوهش روانكاوانه به طور معمول ما را قادر مىسازد بىثباتيهاى غرايز شهوى را (وقتى از غرايز «خود» جدا شده و در تقابل با آنها قرار مىگيرند) ريشهيابى كنيم. ولى در حوزه خاص عقده اختگى، پژوهش روانكاوانه استنتاج وجود دورهاى و وضعيت روانىاى را امكانپذير مىسازد كه هر دو گروهِ اين غرايز هنوز در وحدت با يكديگر كاركرد داشتند و به نحوى جدايىناپذير با يكديگر درآميخته بودند و به صورت علائق ناشى از خودشيفتگى تبلور مىيافتند. آدلر مفهوم «اعتراض مذكّرانه» را بر مبناى همين چارچوب مطرح كرده است. وى اين مفهوم را تقريباً تا حد يگانه نيروى برانگيزاننده در شكلگيرى شخصيت و ايضاً روانرنجورى ارتقا داده است و شالوده آن را ارزشگذارى اجتماعى ــ و نه گرايشى مبتنى بر خودشيفتگى و لذا مربوط به نيروى شهوى ــ مىداند. تحقيقات روانكاوانه از بدو امر وجود و اهميت «اعتراض مذكّرانه» را تشخيص داده، ولى برخلاف آدلر آن را واجد خصوصيات خودشيفتگى و ناشى از عقده اختگى دانسته است. «اعتراض مذكّرانه» در شكلگيرى شخصيت دخيل است و همراه با بسيارى عوامل ديگر آن را ايجاد مىكند، ولى براى تبيين مسائل روانرنجوريها (كه آدلر هيچ جنبه آنها را در نظر نمىگيرد مگر اينكه روانرنجوريها چگونه در خدمت غرايز «خود» قرار مىگيرند) به كلى نامناسباند. به اعتقاد من مبتنىكردن نحوه ايجاد روانرنجورى بر شالوده محدودى همچون عقده اختگىْ كاملاً ناممكن است، صَرفنظر از اينكه عقده يادشده با چه شدّت و حدّتى به صورت يكى از مقاومتهاى(26) مردان به درمان روانرنجورى ممكن است برجسته و مهم شود. در حاشيه اين موضوع را درخور ذكر مىبينم كه برخى بيماران مبتلا به روانرنجورى را سراغ دارم كه در آنها «اعتراض مذكّرانه» ــ يا، به زعم ما، عقده اختگى ــ نقش بيمارىزا ندارد و يا اصلاً به وجود نمىآيد.
مشاهده بزرگسالان بهنجار حاكى از آن است كه خودبزرگبينىِ سابق آنان مهار شده است و آن خصوصيات روانىاى كه نشانه خودشيفتگى كودكانه آنان بود محو شدهاند. نيروى شهوى متمركز بر «خودِ» آنان چه شده است؟ آيا بايد فرض كنيم كه تمام آن نيرو به نيروگذارىِ روانى در مصداق اميال منتقل شده است؟ اين امكان آشكارا با تمام رَوند بحث ما مغايرت دارد؛ با وجود اين، سرنخى از پاسخى ديگر به اين پرسش را مىتوان در روانشناسىِ سركوب(27) يافت.
دريافتهايم كه چنانچه تكانههاى غريزىِ نيروى شهوى با عقايد فرهنگى و اخلاقىِ فرد تعارض پيدا كنند، دچار تغيير و تحول سركوب بيمارىزا مىشوند. البته منظورمان از بيان اين مطلب اين نيست كه فرد ياد شده معرفتى صرفاً فكرى [ يا آگاهانه ] از وجود اين عقايد دارد؛ بلكه منظورمان همواره اين است كه عقايد مورد نظر براى وى حكم معيار را دارند و او به آنچه آن عقايد برايش تعيين مىكنند تن در مىدهد. پيش از اين گفتهايم كه سركوب از «خود» نشات مىگيرد؛ اكنون به نحوى دقيقتر مىتوانيم بگوييم كه سركوب از عزّت نَفْسِ(28) «خود» ناشى مىشود. همان برداشتها، تجربهها، تكانهها و اميالى را كه يك فرد براى خويش روا مىدارد يا دستكم آگاهانه به آنها فكر مىكند، فرد ديگرى ممكن است با نهايت خشم مردود بشمارد يا حتى پيش از ورودشان به ضمير آگاه آنها را منكوب كند. تفاوت اين دو فرد را ــ كه دربرگيرنده عامل مشروط كننده سركوب است ــ مىتوان به سهولت به روشى بيان كرد كه تبيين آن بر اساس نظريه نيروى شهوى را `امكانپذير مىسازد. [ بدين ترتيب ] مىتوانيم بگوييم كه يكى از اين دو نفر آرمانى را در خويشتن ايجاد كرده كه محكِ سنجش «خودِ» بالفعل اوست، حال آنكه ديگرى چنين آرمانى ندارد. براى «خود»، شكلگيرى يك آرمان حكم عامل مشروط كننده سركوب را دارد.
«خودِ» آرمانى در اين مرحله هدف همان خوددوستىاى است كه «خودِ» بالفعل در كودكى از آن بهرهمند بود. خودشيفتگىِ فرد اكنون در اين «خودِ» آرمانىِ جديد جلوهگر مىشود كه ــ مانند «خودِ» دوره كودكى ــ تصور مىكند همه كمالات ارزشمند را داراست. همچون همه موارد ديگرى كه نيروى شهوى دخيل است، انسان در اين مورد نيز نشان داده است كه نمىتواند از آنچه زمانى مايه ارضاى او بوده دست بشويد. آدمى نمىخواهد از كمال خودشيفته كودكىاش صرفنظر كند و هنگامى كه در حين رشد، سرزنشهاى ديگران و برانگيختهشدن داوريهاى خردهگيرانه خودش باعث تشويش او مىگردند و لذا ديگر نمىتواند آن كمال را براى خويشتن حفظ كند، آنگاه مىكوشد تا آن را در شكلى جديد يعنى به صورت يك «خودِ» آرمانى بازيابد. آنچه وى به عنوان آرمان در برابر خويشتن مىنهد، جايگزينى است براى خودشيفتگىِ از دست رفته كودكىاش، خودشيفتگىاى كه برحسب آن، او آرمان خويشتن بود.
اين بحث قاعدتاً ما را به بررسى رابطه بين شكلگيرى آرمان و والايش رهنمون مىشود. والايش فرايندى مربوط به نيروى شهوىِ متمركز بر مصداق اميال است كه طى آن، غريزه خود را به سمت هدفى غير از ــ و دور از ــ ارضاى جنسى هدايت مىكند. در اين فرايند، بر دور شدن از اميال جنسى تأييد مىشود. آرمانىسازى فرايندى دربرگيرنده مصداق اميال است. از طريق اين فرايند، مصداق مورد نظر بدون آنكه ماهيتش دگرگون شود، در ذهن فردْ بزرگ و متعالى مىشود. آرمانىسازى هم در حوزه نيروى شهوىِ متمركز بر «خود» ميسر است و هم در حوزه نيروى شهوىِ متمركز بر مصداق اميال. براى مثال، مبالغه جنسى درباره يك مصداق اميال، حكم آرمانى ساختن آن را دارد. دو مفهوم «والايش» و «آرمانىسازى» را از اين حيث مىتوان متمايز كرد كه والايش به غريزه مربوط Qمىشود و آرمانىسازى به مصداق اميال.
شكلگيرى «خودِ» آرمانى غالباً با والايش غريزه اشتباه مىشود و فهم ما را از حقايق با مشكل رو به رو مىكند. نمىتوان گفت كسى كه خودشيفتگىاش را با تكريم يك «خودِ» آرمانى عوض كرده، به صِرف اين كار، لزوماً موفق به والايش غرايز شهوىاش شده است. درست است كه «خودِ» آرمانى چنين والايشى را مىطلبد، اما قادر به تحميل آن نيست. والايش كماكان فرايند خاصى است كه آرمان مىتواند باعث آن شود، ولى اجراى والايش به نحو كاملاً مستقلى انجام مىگيرد. دقيقاً در روانرنجوران است كه بيشترين تفاوت بالقوه را بين رشد «خودِ» آرمانى آنان و ميزان والايش غرايز بدوى شهوىشان مشاهده مىكنيم و به طور كلى متقاعد ساختن انسان آرمانگرا به معطوفكردن نيروى شهوىاش به مصداق نامناسب بسيار دشوارتر از متقاعدساختن فردى معمولى است كه تا آن حد پُرمدّعا نيست. علاوه بر اين، شكلگيرى «خودِ» آرمانى و والايش، ارتباط كاملاً متفاوتى با علت ايجاد روانرنجورى دارند. همانگونه كه پيشتر ديديم، شكلگيرى «خودِ» آرمانى مطالبات «خود» را تشديد مىكند و قويترين حامى سركوب است؛ [ متقابلاً ] سركوب حكم يك راه خروج را دارد، راهى براى اجابت آن مطالبات بدون سركوب.
يافتن يك كنشگر روانى كه ارضاى خودشيفته از «خودِ» آرمانى را تضمين مىكند و به همين منظور دائماً بر «خودِ» بالفعل نظارت دارد و با آن آرمان مىسنجدش، نبايد مايه شگفتى ما باشد. اگر چنين كنشگرى وجود نداشته باشد، امكان ندارد بتوانيم آن را كشف كنيم، بلكه فقط مىتوانيم آن را تشخيص دهيم، زيرا مىتوان انديشيد كه آنچه «وجدان» مىناميم واجد همان خصوصيات لازم است. تشخيص اين كنشگر روانى امكان فهم اين توهّم را كه به اصطلاح «مورد توجه ديگران هستيم» يا به تعبير درستتر «ديگران ما را زير نظر دارند» برايمان فراهم مىكند. توهّم يادشده از جمله نشانههاى بارز بيماريهاى پارانويايى است و مىتواند به صورت يك بيمارى مجزّا و يا همراه با روانرنجورىِ انتقال رخ بدهد. بيمار مبتلا به اين توهّم شِكوه مىكند كه ديگران همه افكار او را مىدانند و ناظر و مراقب اَعمالش هستند. از صداهايى كه مشخصاً با ضمير سوم شخص با بيمار صحبت مىكنند («آن زن حالا باز هم دارد به اين موضوع فكر مىكند»، «آن مرد الآن دارد بيرون مىرود»)، او به كاركرد اين كنشگر پى مىبرد. اين شِكوه، موجّه و مبيّن يك حقيقت است. چنين نهاد قدرتمندى كه ما را زير نظر دارد، افكارمان را كشف مىكند و همه مقصودهايمان را به باد انتقاد مىگيرد، واقعاً وجود دارد. در واقع، اين نهاد به طور معمول در تك تك ما وجود دارد.
توهّمِ زير نظر بودن، اين نهاد قدرتمند را به شكلى واپسروانه به ما مىشناساند و بدينسان خاستگاه و علت عصيان بيمار عليه آن را برايمان روشن مىكند. زيرا آنچه بيمار را به شكلگيرى «خودِ» آرمانى واداشت («خودِ» آرمانىاى كه وجدان به نيابت از آن همچون يك نگهبان عمل مىكند)، از تأثير عيبجويىِ والدين سرچشمه گرفت (عيبجويىاى كه به واسطه اين صدا به بيمار افاده مىشود). با گذشت زمان، آن كسانى كه بيمار را [ در نهادهاى آموزشى] تعليم و تربيت دادند و همچنين مجموعه عظيم و توصيفناشدنى همه ديگر كسانى كه در محيط بلافصل او بودند (انسانهايى مانند خود او) و نيز افكار عمومى، از اين حيث كاركردى شبيه كاركرد عيبجويانه والدين بيمار داشتند.
بدين ترتيب، حجم زيادى از نيروى شهوىِ ذاتاً همجنسگرا در شكلگيرىِ «خودِ» آرمانىِ خودشيفته سهيم مىشود و با حفظ آن، براى خويش مفرّ و مايه ارضا مىيابد. ايجاد وجدان در اصل تجلّىِ نخستْ عيبجويىِ والدين و متعاقباً جامعه است. وقتى منع انجام كارى يا مانعى در راه انجام آن در وهله اول از بيرون در فرد ايجاد مىشود، گرايش به سركوب به وجود مىآيد و اين تكرار فرايندِ شكلگيرىِ وجدان است. بيمارىِ توهّم، اين صداها و نيز افراد زيادى را [ كه در بالا ذكر شد [مجدداً در كانون توجه فرد قرار مىدهد و بدينسان تطوّر وجدان به نحوى واپسروانه تكرار مىشود. ليكن شورش عليه اين «نهاد سانسوركننده» از ميل شخص (ميلى كه با ماهيت اساسى بيمارىاش همخوانى دارد) به آزادساختن خويشتن از قيد و بند تمام اين عوامل ــ و در درجه نخست، تأثير والدين ــ و بازگرداندن نيروى شهوى همجنسگرا از آنها ناشى مىشود. از آن پس، وجدان شخص به نحوى واپسروانه به صورت عاملى متخاصم از بيرون به رويارويى با او مىپردازد.
شِكوههاى هذيانزدگان نيز نشان مىدهد كه در اصل، خودنكوهىِ وجدان با خويشتننگرىاى كه بر آن مبتنى است مطابقت مىكند. بدينسان فعاليت آن ذهنى كه كاركرد وجدان را بر عهده دارد، در خدمت تحقيق داخلى نيز هست و فلسفه از اين راه مطالب لازم براى فعاليتهاى فكرى خود را به دست مىآورد. احتمال دارد كه اين موضوع بر گرايش خصيصهنماى هذيانزدگان به برسازىِ نظامهاى نظر پردازانه تأثيرگذار باشد.(29)
اگر شواهدى دال بر فعاليت اين نهاد ناظر و عيبجو ــ كه با تشديد يافتن، به وجدان و دروننگرىِ فلسفى تبديل مىشود ــ در ساير حوزهها يافت شود، اين قطعاً براى ما اهميت خواهد داشت. در اينجا از آنچه هربرت سيلبرر(30) «پديده كاركردى» ناميده است ذكرى به ميان خواهم آورد كه بىشك از جمله معدود نظرهاى ارزشمندِ افزورده شده به نظريه روءياست. چنان كه مىدانيم، سيلبرر ثابت كرده است كه در حالات بين خواب و بيدارى مىتوانيم تبديل فكر به تصوير بصرى را مستقيماً مشاهده كنيم، اما در اغلب اين موقعيتها ما بازنمايىِ حالات بالفعل كسى كه در مقابل خواب مقاومت مىكند (رغبت، خستگى مفرط، و از اين قبيل) را داريم و نه بازنمايىِ محتواى يك فكر را. وى به طريق اولى نشان داده است كه نحوه پايان يافتن برخى روءياها يا برخى قسمتبنديها در محتواى آنها، صرفاً مبيّن ادراك فرد روءيابين از خواب و بيدارى خودش است. سيلبرر بدينترتيب نقش مشاهده ــ به مفهوم توهّم فرد هذيانزده در مورد اينكه كسانى كه او را زير نظر دارند ــ در شكلگيرى روءيا را معلوم كرده است. مشاهده در همه روءياها چنين نقشى را ايفا نمىكند. بىتوجهى من به اين عامل احتمالاً از آنجا ناشى مىشود كه در روءياهاى خودم مشاهده نقش مهمى ندارد. چه بسا در اشخاصى كه به لحاظ فلسفى باهوشاند و به دروننگرى عادت دارند، مشاهده نقش بسيار بارزى پيدا كند.
بجاست متذكر شويم كه بر حسب يافتههاى ما، روءيا تحت سلطه نهاد سانسوركنندهاى شكل مىگيرد كه [ ضمير ناخودآگاه را ] مجبور به تحريف انديشههاى نهفته در روءيا مىكند. ليكن ما اين سانسور را قدرتى ويژه ندانستيم، بلكه اين اصطلاح را براى اشاره به يك جنبه از گرايشهاى سركوبگرى برگزيديم كه بر «خود» سيطره دارند، يعنى همان جنبهاى كه معطوف به انديشههاى نهفته در روءياست. اگر ساختار «خود» را بيشتر مورد بررسى قرار دهيم، مىتوانيم سانسورچى روءيا را نيز در «خودِ» آرمانى و ابرازهاى پوياى وجدان تشخيص دهيم. از اينكه اين سانسورچى حتى به هنگام خوابيدنِ ما تا حدى هشيار است درمىيابيم كه خويشتننگرى و خودنكوهىِ آن (با انديشههايى از قبيل اينكه «اكنون او خوابآلودتر از آن است كه بتواند فكر كند» يا «اكنون دارد از خواب برمىخيزد») چگونه بر محتواى روءيا اثر مىگذارد.(31)
|