- استوارت، این تمرینها را قسمتی از مجموعهی متوالی آموزش مهارتهای پنجگانه میدانست و آنها را توصیه میکرد:
1) گوش فردادن به همسر به صورتی مؤثرتر (و تا حد امکان، بدون هیچ برداشت قبلی دربارهی انگیزههای طرف مقابل)
2) یادگیری ابراز وجود یا بیان حال(ابراز بیانات شخصی که مسئولین آنها را نیز برعهده میگیرد).
3) درخواستکردن(منظم و بهموقع)
4) تبادل پسخوراند مناسب اطلاعات به یکدیگر
5) روشنسازی مطالب(وارسی معنای پیام تا زمانی که هر دو به مفهوم آن پی بردهباشند.)
- درمانگرهای رفتاری نظیر حبکویسون و مارگولین(1979) علاوه بر تشویق تبادل بیشتر رفتارهای خوشایند، سعی میکنند که یا آموزش مهارتهای مسألهگشایی مؤثرتر به زوجین، از شدت مشکل بکاهند. این قبیل مسألهگشاییها به دو مرحلهی مجزا تقسیم میشوند: تعریف مشکل(آموزش بیان مشکلات به شیوهای روشن، اختصاصی و غیرسرزنشکننده، پذیرش نفش شخصی در ایجاد یا تداوم مشکل، اقدام برای انعکاس و تشریح دیدگاه طرف مقابل حتی اگر مغایر با دیدگاه خویش باشد)، و رفع مشکل. سیالسازی ذهنی در خصوص راهحلها به کمک یکدیگر و مذاکره بر سر موارد توافق غالباً موجب تسهیل رفع مشکل میشود.
این درمانگرها، قرارداد وابستگی را در آخرین مرحله از ایجاد و پرورش مهارتهای مسألهگشایی کارآمد میدانند مرحلهای که در هر دو طرف در قبال آن احساس مسئولیت میکنند
- درمان زناشویی رفتاری در شکل کنونی آن (هالوگ، باکم و بارکمن 1988) معمولاً شامل چهار مولفه اصلی است:
1)تحلیل رفتاری پریشانی زناشویی زوجین براساس مصاحبه، مجموعه سولات خودسنجی و مشاهدات رفتاری
2) ایجاد دوسویگی مثبت از طریق فنونی نظیر «روزهای محبت»
3) آموزش مهارتهای پیامرسانی (استفاده از پیامهای من برای ابراز احساسات شخصی، تکیه بر مسایل اینجا و اینک به جای جدال بر گذشته، توصیف رفتار خاص طرف مقابل بجای استفاده از برچسبهایی مثل«تنبل» یا «سردمزاج و بیروح». ارائه پسخوراند مثبت به طرف مقابل به خار رفتار مشابهی که از وی سر میزند)
4) آموزش مسألهگشایی، از جمله اختصاصیکردن، مذاکره و اخذ قرارداد.
- هاوارد مارکمن(1922) با تکیه بر پژوهشی طولی که دربارهی علل پریشانی زناشویی اجرا کردهبود چنین نتیجه میگیرد که اختلاف میان زوجنی اهمیت چندانی در پریشانی زناشویی ندارد، بلکه نحوهی برخورد با این اختلاف است که حایز اهمیت است (یعنی، چطور زوجین دربارهی تعارض گفتگو و آنرا رفع میکنند.)
- دیدگاه از پژوهشهای بک(1967) بر روی بیماران افسرده پدیدار شدهاست. او چنین نتیجه گرفت که افسردگی بیماران بهخاطر آن است که آنها خطاهای ویژهای از لحاظ فکری دارند(افکار منفی راجع به خود، جهان و آینده) فرضیهی بک این بود که این افراد به خاطر تجارب گوناگون شخصی و بینفردی ناخوشایندی که در زندگی سابق داشتهاند بک طرحوارهی منفی یا مجموعهای منفی از باورهای هستهای را کسب کردهاند، وقتی موقعیت جدیدی پیش میآید که با تجارب قبل مشابهت دارد این طرحوارهی مجدداً در افکار آنان فعال میشوند.
به دنبال آن، تحریفهای شناختی پیش میآیند و به تفسیر نادرست واقعیت میانجامند. لذا اقدامات درمانی بک، به قصد فراهمساختن تجاربی صورت میگرفت که نتیجهگیریهای منفی آنان(یعنی، افکار خودکاری مانند«من بیارزش هستم»، «اوضاع ناامیدکننده است») را تأکید نکنند و طرحوارههای منفی تغییر یابند. برای شناخت درمانگری که با زوجین کار میکند بازسازی باورهای تحریفشده تأثیری محوری و بنیادی بر تغییر رفتارهای بدکار دارد.(داتیلیو، 1994)
منبع: چشماندازهای خانوادهدرمانی
|