فراموش كردن اسامى و ترتيب كلمات
نوشته زيگموند فرويد
ترجمه مازيار اسلامى
هنگامى كه من آن موارد فراموش كردن نامها را در خودم بررسى مىكردم متوجه شدم كه تقريباً به شكل قاعدهمندى به ياد نياوردن نام نشاندهنده ارتباط آن با يك موضوع در شخصيت من است، و باعث مىشود كه درون من احساسات قوى و غالباً دردآورى برانگيخته شود. در آزمايشهاى درخور ستايش و مفيد مكتب زوريخ (بلولر، يونگ، ريلكين) من نكاتى سودمند يافتم كه عيناً در اينجا بيان خواهم كرد: به ياد نياوردن نام حاصل يك «عقده شخصى» درون من است ــ رابطه نام با شخص من، رابطهاى پيشبينى نشده است و غالباً از طريق تداعيهاى ظاهرى به وجود مىآيد (كلماتى با معانى دوگانه و آواهاى مشترك) ممكن است حتى همچون يك تداعى ثانويه تعيين شود. چند مورد متفاوت ماهيت موضوع را بهتر نشان مىدهند.
الف) بيمارى از من خواست تا آسايشگاهى در ريويرا را به او معرفى كنم. من مكانهاى اطراف ژنو را به خوبى مىشناسم، همچنين نام همكارى آلمانى را به خاطر آوردم كه در آن مكان كار مىكرد، اما نام خود مكان را نمىتوانستم به ياد بياورم؛ در حالى كه مىپنداشتم نام آنجا را مىدانستهام. هيچ راهى براى من باقى نمانده بود جز آنكه از بيمار بخواهم منتظر بماند تا من با زنى در خانوادهمان تماس بگيرم.
«نام آن مكان در نزديكى ژنو كه دكتر ايكس در آنجا دفترى دارد و خانم... مدتهاست در آنجا تحت درمان است چيست؟»
«البته كه بايد نام چنين جاهايى يادت برود. نام آنجا نروى (Nerui) است.» مطمئناً من با كلمه اعصاب (Nerves) خيلى سروكار دارم.
ب) بيمار ديگرى درباره يك استراحتگاه تابستانى صحبت مىكرد و معتقد بود كه در مجاورت دو مسافرخانه مشهور، يك استراحتگاه سومى هم وجود دارد. من نسبت به وجود مسافرخانه سوم ترديد داشتم و به اين موضوع اشاره مىكردم كه من هفت تابستان را در اطراف آن محل گذراندهام و بنابراين اطلاعاتم درباره آن محل از او بيشتر است. او كه از مخالفت من تحريك شده بود، نام آنجا را به خاطر آورد. نام مسافرخانه سوم Hochwartnerبود. البته من بايد آن را قبول مىكردم، اگرچه مجبور بودم اعتراف كنم كه هفت تابستان در نزديكى اين مسافرخانه زندگى كرده بودم، درحالىكه قاطعانه وجود آن را انكار مىكردم.
اما چرا بايد من نام و آن محل را فراموش كنم؟ به نظر من به اين دليل كه نام آنجا خيلى شبيه نام همكار وينى من بود كه از تخصص و گرايش مشابه من برخوردار بود. در واقع فراموشى حاصل «عقده حرفهاى» من بود.
پ) در موردى ديگر، هنگامى كه قصد داشتم بليط قطار به ايستگاه Reichenhallرا بخرم، نمىتوانستم نام خيلى آشنا و معروف ايستگاه قطار بزرگ بعدى را كه غالباً از آنجا عبور كرده بودم به خاطر آورم. مجبور شدم دنبال نام آن در راهنماى ايستگاه قطار بگردم. نام ايستگاه Rosehome (Rosenheim) بود. خيلى زود فهميدم كه به دليل چه تداعىاى آن را فراموش كرده بودم. يك ساعت پيشتر خواهرم را در خانهاش نزديك Reichenhallملاقات كرده بودم. نام خواهرم Roseبود، در واقع يك Rose home. اين نام به خاطر «عقده خانواده» من از يادم رفته بود.
ت) اين تأثير مخرب «عقده خانواده» را من مىتوانم در مجموعه كاملى از عقدهها نشان دهم. روزى مرد جوانى به من مراجعه كرد، برادر جوانتر يكى از بيماران زن من كه من هرازچندگاهى مىديدمش و او را به اسم كوچك صدا مىكردم. بعداً هنگامى كه مىخواست درباره علت مراجعهاش صحبت كند، من نام كوچك او را فراموش كردم. طبعاً به هيچ شيوه معقول و معمولى نمىتوانستم نام كوچك او را به خاطر بياورم. به خيابان رفتم و علائم تجارى را خواندم و به محض اينكه آن را ديدم نامش را به خاطر آوردم.
بررسى اين مورد نشان داد كه من تشابهى ميان مراجعهكننده و برادرم به وجود آوردهام: «آيا برادر من از موردى مشابه برخوردار است؟ رفتارش شبيه اوست يا اينكه كاملاً با او متضاد است؟» ارتباط بيرونى ميان افكار مرتبط با آن مرد و خانوادهام، احتمالاً از طريق اين تصادف به وجود آمده است كه نام مادر من و مادر آن مرد يكى است: آمليا. در نتيجه من به نامهاى جايگزين پى بردم، دانيل و فرانك، كه بدون هيچ دليل خاصى توى ذوق مىزدند. اين نامها، مثل نام آمليا، متعلق به نمايشنامه شيلر، دزدان بودند؛ ضمن اينكه آنها مرتبط با لطيفهاى در پيادهروهاى وين بودند: دانيل اسپيتزو.
ث) در موردى ديگر، من نمىتوانستم نام بيمارى را كه يادآور دوران كودكىام بود به خاطر آورم. تحليل بايد پيش از آنكه نام مورد نظر كشف شود مسيرهاى انحرافى طولانى را بپيمايد. بيمار نگرانىاش را كمتر از زمانى كه بينايىاش را از دست داده بود بيان مىكرد. اين موضوع يادآور مرد جوان ديگرى بود كه چشمش را بر اثر شليك گلوله از دست داده بود و اين به تصوير جوانى ديگر رهنمون مىشد كه خودش را با شليك گلوله كشته بود و اين آخرى تداعىكننده نام مشابه نخستين بيمار من بود، اگرچه ارتباطى با او نداشت. من نام را تنها پس از پى بردن به اين دو مورد به ياد آوردم كه به شخصى در خانوادهام منتقل شده بود.

بنابراين جريان پيوسته «خودارجاعى» از طريق افكار من سر بركشيد؛ هرچند كه من معمولاً تصوير مبهمى از آن ندارم، اما خود را از طريق فرايند فراموش كردن نام فاش كرد. مثل اين است كه من مجبورم خود را با گفتههاى ديگران درباره شخصيت خودم مقايسه كنم، مثل اينكه عقدههاى شخصيتىام را تداعيهاى بدون مرجع برانگيخته است. ظاهراً غيرممكن به نظر مىرسد كه اين مسأله حاصل غرابت فردى شخصيت من باشد، برعكس بايد به راهى اشاره كرد كه ما معمولاً خارج از قلمرو مسائل به دست مىآوريم. من براى ذكر اين نكته كه آدمهاى ديگر نيز تجربياتى كاملاً مشابه من داشتهاند دلايلى دارم.
بهترين نمونه اين تشابه تجربيات را مرد بانزاكتى به نام آقاى لدرد برايم تعريف كرد. هنگامى كه در ماه عسل در ونيز بوده است، او به مردى برخورده است كه يك آشنايى قبلى جزئى با او داشته است و مجبور بوده است او را به همسرش معرفى كند. در ديدار اول هنگامى كه نتوانسته است نام مرد غريبه را به خاطر آورد، هوشمندانه زير لب نام او را گفته تا خود را از حس عذاب و خجالت اين فراموشى برهاند. اما هنگامى كه بار دوم آن مرد را نامنتظره در ونيز ملاقات كرده از مرد غريبه خواسته است به او كمك كند تا نام او را كه متأسفانه فراموش كرده بوده است به خاطر آورد. پاسخ مرد غريبه اشارهاى به يك معرفت عالى در طبيعت انسانى بوده است: من مطمئنم كه تو نام مرا اصلاً نگرفتى؛ نام من، همان نام خودت است ــ لدرر.
هيچ كس نمىتواند حس ناخوشايندى را كه بر اثر اشتراك نامش با شخصى ديگر به وجود مىآيد سركوب كند. من اخيراً اين تجربه را خيلى آشكار حس كردم، مردى به نام الن فرويد در ساعات كارى به مطب من مراجعه كرده بود. اگرچه يكى از منتقدانم مرا متقاعد كرد كه وقتى در اين موقعيت مشابه گير كرده است رفتارى كاملاً متفاوت داشته است.
ج) تأثير رابطه شخصى را مىتوان در نمونههاى زير ديد كه توسط يونگ گزارش شده است:
آقاى الف عاشق خانمى مىشود كه خيلى زود با آقاى ب ازدواج مىكند. علىرغم اين واقعيت كه آقاى الف آشناى قديمى آقاى ب است و رابطه تجارى گستردهاى با او دارد، مكرراً نام او را فراموش مىكند و در موارد متعددى هنگامى كه مىخواهد با آقاى ب مكاتبه كند مجبور مىشود نام او را از ديگران بپرسد.
به هر حال انگيزه فراموشى در اين مورد خيلى مشخصتر از موارد قبلى است كه تحت مجموعهاى از ارجاعات شخصى عمل مىكرد. اينجا فراموش كردن آشكارا نتيجه مستقيم حس نامطلوب آقاى ب به رقيب عشقىاش است؛ او دوست ندارد چيزى درباره رقيبش به خاطر بسپرد.
چ) مورد زير، كه توسط دكتر فرنژى گزارش شده است، تحليلى است كه بهخصوص از طريق توضيح افكار جايگزين [substitutive thoughts] (مثل بوتيچلى ـ بولترافيو به سينيورلّى) به نكات آموزندهاى منتهى مىشود و به شيوهاى كاملاً متفاوت نشان مىدهد كه چگونه خودارجاعى به فراموش كردن يك نام منجر مىشود:
خانمى كه چيزهايى درباره روانكاوى شنيده بود نمىتوانست نام روانكاو را به خاطر آورد و به جاى يونگ مىگفت يانگ (به معناى جوان).
در عوض او نامهاى زير به يادش مىآمد: كى وان (يك نام) ـ وايلد، نيچه، هاپمن.
من به او نام مورد نظر را نگفتم و به جايش از او خواستم تا هر يك از تداعيهايش را كه به ذهنش مىرسد، آزادانه تكرار كند.
در مورد كى وان، او فوراً ياد خانم كى وان مىافتاد؛ زنى آراسته و نافذ كه به نسبت سنش خيلى خوب به نظر مىرسيد. «ظاهرش به سنش نمىخورد.»
در مورد مفهوم وايلد و نيچه، او به ياد مفهوم «بيمار روحى» افتاد. او در ادامه گفت: «وايلد و نيچه برايم غيرقابل تحمل هستند. آنها را نمىفهمم. شنيدهام كه هر دوشان همجنسگرا بودهاند. وايلد كه تمام همّ و غمش را صرف آدمهاى جوان مىكرد.» (اگرچه او در اين جمله نام صحيح را گفت، اما همچنان نمىتوانست آن را به خاطر آورد.)
در مورد هاپمن او به ياد واژه half(نيمه) و youth(جوانى) افتاد. و تنها هنگامى كه از خواستم به واژه youthتوجه بيشترى كند، متوجه شد كه دنبال نام يانگ (يونگ) مىگردد.
مشخص شد كه اين خانم كه همسرش را در سى و نُه سالگى از دست داده و البته به ازدواج دومى هم تن نداده است، دلايل كافى براى به خاطر نياوردن جوانى و پيرى دارد. نكته درخور توجه اين است كه افكار پنهان نام موردنظر را مىتوان با تداعيهاى ساده محتوايى و بدون تداعيهاى آوايى، زنده كرد.
ح) علتِ خيلى متفاوت و در عين حال جالب در خصوص فراموشى نامها، موردى است كه شخص موردنظر خودش را توضيح مىدهد.
«هنگامى كه در حال امتحان فلسفه به عنوان موضوع فرعى رشتهام بودم، ممتحن درباره آموزههاى اپيكورها از من سوءال كرد. او از من پرسيد كه آيا مىدانم قرنها بعدتر چه كسى اين آموزهها را جذب دستگاه فكرى خود كرد. من جواب دادم پير گاسندى، شخصى كه دو روز قبل از امتحان در يك كافه به شكلى تصادفى شنيدم كه از پيروان اپيكور بوده است. در پاسخ به اين سوءال كه چگونه نام او را مىشناسم گفتم مدتهاست از علاقهمندان گاسندى هستم. اين باعث شد كه من نمره خيلى خوبى از اين درس بگيرم، اما متأسفانه چندى بعد، علىرغم فشار زيادى كه به خودم آوردم، نتوانستم نام گاسندى را به خاطر بياورم. اعتقاد من اين بود كه اين فراموشى مرتبط با حس عذاب وجدان حاصل از دروغگويى در سرِ جلسه امتحان است، اينكه نمىتوانم اين نام را با وجود تلاش فراوان به خاطر بياورم. من از به خاطر آوردن نام او در آن زمان هيچ منفعتى نمىبردم.»
براى اينكه نسبت به انزجار شديدى كه راوى ما در برابر يادآورى اين ماجراى امتحان از خود نشان داده درك مناسبى داشته باشيم، بايد بدانيم كه چگونه او به درجه دكترا نايل شده است و براى چه موارد ديگرى اين جايگزين ممكن است كارگر باشد.
خ) اينجا من مثال ديگرى از فراموش كردن نام يك شهر را ذكر مىكنم، موردى كه شايد به سادگى موارد پيشين نباشد، اما براى كسانى كه درگير چنين تحقيقاتى هستند بسيار معتبر و ارزشمند است. نام يك شهر ايتاليايى كه به سبب شباهت فراوان آوايىاش به نام كوچك يك زن از خاطره محو شده بود. اين نام ارتباطى تنگاتنگ به خاطرات عاطفى مختلفى داشت كه مسلّماً كاملاً در اين گزارش پرداخته نشده است. دكتر اس. فرنژى كه اين نوع فراموش كردن را در خود بررسى كرده است، با آن همچون تحليل يك روءيا يا ايده عصبى برخورد كرده است.
امروز من ديدارى با چند دوست قديمى داشتم. مكالمه ما به شهرهاى شمال ايتاليا كشيده شد. چندتايى از اين شهرها نام برده شد. من هم مىخواستم به يكى از آنها اشاره كنم، اما نام آن به خاطرم نمىآمد، اگرچه من دو روز خيلى خوب را در اين شهر گذرانده بودم. اين فراموشى شباهت فراوانى با نظريه فرويد درباره فراموشى داشت. به جاى اسم موردنظر شهر، اين افكار از ذهن من گذشت: كاپوا ـ برشيا ـ شير برشيا. اين شير را من پيشتر به شكل مجسمهاى مرمرى ديده بودم، اما خيلى زود متوجه شدم كه شباهت اندكى با شير مجسمه آزادى در برشيا دارد (كه فقط در تصوير ديده بودم) تا شير مرمرى ديگرى كه در لوكرنه در بناى تاريخى به احترام مرگ پاسداران سوئيسى در توئيلريس بنا شده بود. من سرانجام به نام موردنظر رسيدم: ورونا.
خيلى زود دليل اين فراموشى را دريافتم. به ياد پيشخدمت قبلى خانوادگيمان افتادم كه سالها پيش ملاقاتش كرده بودم. نام او ورونيكا بود كه به مجارى ورونا مىشد. من به خاطر چهره نفرتانگيز و صداى خشنش كه خصلتى تحكمآميز به سخنانش مىداد و حرف زدنش را غيرقابل تحمل مىكرد، حس ناخوشايندى نسبت به او داشتم. همچنين رفتار مستبدانهاى كه با بچههاى خانواده داشت براى من غيرقابل تحمل بود. حالا من به اهميت افكار جايگزين پى برده بودم.
در مورد كاپوا [capua] سريعاً به ياد caput mortuumافتادم. من سَرِ ورونيكا را با يك جمجمه مقايسه كردم. واژه مجارى kapazoi(به معناى حرص پول داشتن) عاملى موءثر براى اين جايگزينى شد. طبيعتاً من به آن تداعيهاى مستقيمترى رسيدم كه مرتبط با كاپوا و ورونيكا همچون ايدههايى جغرافيايى و همچون واژههايى ايتاليايى با ريتم مشابه بود. همين مسأله در خصوص برشيا هم مصداق داشت. در همين مورد هم من جنبههاى پنهان تداعيهاى ايدهها را پيدا كردم. حس ناخوشايند من در آن زمان خيلى خشن بود. فكر مىكردم ورونيكا خيلى زشت است و هميشه باعث مىشد تا در كمال حيرت از خودم بپرسم كه چه كسى مىتواند عاشق او باشد. با خودم مىگفتم كه چرا بوسيدن او اينقدر نفرتانگيز است.
برشيا، دستكم در مجارستان، در ارتباط با واژه شير چندان مورد استفاده قرار نمىگيرد، اما در خصوص جانداران وحشى ديگر به كار مىرود. نفرتانگيزترين نام در اين كشور، مثل شمال ايتاليا، نام ژنرال هاينائو (Haynau) به معناى كفتار است كه به طور خلاصه به هاينائو برشيا معروف است. هاينائوى مستبد رشتهاى از افكار را باعث مىشود تا از برشيا به شهر ورونا برسيم و اينكه به ايده ديگر حيوان قبركن با صداى خشن (كه منطبق با ايده بناى يادبود مردگان است) و بعد به جمجمه و اندام ناسازگار ورونيكا مىرسيم كه در ذهن ناخودآگاه من تأثيرى موهن و وحشى دارد. ورونيكا در زمان خودش مثل يك ژنرال اتريشى كه در تعقيب مبارزان آزاديخواه ايتاليايى و مجارى است، رفتارى مستبدانه داشت.
لوكرنه تداعىكننده ايده تابستانى است كه ورونيكا به همراه كارمندانش در مكانى نزديكى آنجا مىزيست. پاسداران سوئيسى يادآور اين است كه ورونيكا نهتنها با بچهها، بلكه با اعضاى بزرگ و بالغ خانواده هم رفتارى مستبدانه داشت و در نتيجه بخشى از نقش Garde-Dameرا بازى مىكرد. من متوجه شدم كه اين حس ناخوشايند نسبت به ورونيكا آگاهانه به چيزهايى تعلق دارد كه مدتهاست غالب بودهاند. نسبت به آن زمان رفتار و ظاهر او تغيير اساسى كرده است، تغييراتى مثبت كه باعث مىشود امروزه من بتوانم با احترام و ارادت به ديدارش بروم( مطمئن باشيد كه من به ندرت چنين خلق و خويى پيدا مىكنم). طبق معمول ناخودآگاه من با سرسختى بيشتر به آن احساسات گير مىدهد؛ در بيزارىاش نسبت به يك چيز خيلى راسخ است.
|