مقالات آموزشی

 

 

 

مشاورین حاضر در کلینیک
آتنا سادات میررجائی
آزاده امیر
فاطمه قانعی مطلق
مرضیه ذبیحی
میترا ضیایی عاقل
مریم مرواریدی
عطیه تقوی
محمدرضا سعیدی
محمد حسین سلمانیان
مینا شعبان زاده
هانیه میر
سمیه قاصری
حسین چم حیدری
جانان محبوبی
سمانه خمسه ای
محمدرضا ودادمفرد
سعیده باقری
سارا خواجه افضلی
محمدرضا صنم یار
سیما سیفی
وراى اصل لذّت(قسمت چهارم)
جهت ایجاد مطالب مدیریت سایت ـ امیر علیزاده رهور مطالب مرتبط با صفحه اول سایت ـ مدیریتوراى اصل لذّت(قسمت چهارم)
ارسال شده در تاریخ: 24 تیر 1402

وراى اصل لذّت(قسمت چهارم)

نوشته زيگموند فرويد

ترجمه يوسف اباذرى


آنچه در پى مى‏آيد تأملات و اغلب تأملاتى اغراق‏آميز است كه خواننده بر طبق تمايلات فردى‏اش مى‏تواند آن را قبول يا رد كند. فزونتر، اين تلاش، تلاشى است براى پيگيرى انديشه‏اى به صورت منسجم، آن هم از سرِ كنجكاوى، تا دريابيم كه ره به كجا مى‏برد.

تأملات روانكاوانه، اين تصور را كه از بررسى جريانات ناخودآگاه حاصل آمده است نقطه عزيمت خود قرار مى‏دهد كه آگاهى مى‏تواند، نه كلى‏ترين صفت فرايندهاى ذهنى، بلكه تابع خاصى از آنها باشد. اگر منظور خود را با اصطلاحات مابعدروانشانسانه بيان كنيم، مى‏توانيم تأكيد كنيم كه آگاهى تابعى از نظامى خاص است كه مابعدروانشناسى آن را Cs. (11) توصيف مى‏كند. آنچه آگاهى به بار مى‏آورد اساساً متشكل است از ادراك تحريكاتى كه از جهان خارجى مى‏آيد و [ همچنين [احساس لذّت و عدم لذّت كه فقط مى‏تواند از درون نظام ذهنى نشأت گيرد؛ بنابراين ممكن است كه به نظام pcpt._Cs. (12)، موقعيتى در اين فضا منتسب كرد. اين نظام بايد در مرز ميان درون و بيرون قرار گيرد؛ و بايد به سوى جهان خارج متوجه گردد و بايد ساير نظامهاى روانى را احاطه كند. خواهيم ديد كه هيچ چيز نو و جسورانه‏اى در اين فرضيات نهفته نيست؛ ما فقط نظرگاهى را درباره جايابى اتخاذ كرده‏ايم كه آناتومى مغز آن را مشخص ساخته است و بر آن است كه «جاى» آگاهى در قشر مغز است ــ يعنى خارجى‏ترين لايه و لايه پوشاننده ارگان مركزى. آناتومى مغز محتاج بررسى اين امر نيست كه اگر بخواهيم از حيث آناتومى سخن بگوييم چرا آگاهى بايد در سطح مغز قرار داده شود به جاى آن كه به شيوه‏اى اَمن در جايى در درونى‏ترين بخش قرار گيرد. شايد ما در شرحى كه از اين موقعيت درباره سيستم خود يعنى pcpt._Cs. به دست مى‏دهيم موفقتر باشيم.

آگاهى يگانه خصوصيت بارزى نيست كه ما به فرايندهايى كه درون اين سيستم هستند منتسب مى‏كنيم. بر مبناى بيشنهايى كه از تجربه روانكاوى كسب كرده‏ايم، فرض مى‏گيريم كه تمامى فرايندهاى تحريكى كه در ساير نظامها رخ مى‏دهد، ردّ پاهايى دائمى در آنها به جاى مى‏گذارد كه بنيان خاطره را تشكيل مى‏دهند، چنان ردّ پا ـ خاطره‏هايى، با واقعيتِ آگاه شدن هيچ نوع سروكارى ندارند؛ در واقع آنها اغلب زمانى به نهايت قدرتمند و به نهايت پابرجايند كه فرايندهايى كه آنها را بر جاى گذاشته‏اند همانهايى هستند كه هرگز وارد آگاهى نمى‏شوند. به هر تقدير، باور كردن اين امر سخت است كه ردّ پاهاى دائمى تحريكاتى از اين قبيل در سيستم pcpt.Cs. نيز بر جاى مانده باشد. اگر آنها مداوماً آگاهانه باقى بمانند، خيلى زود محدوديتهايى براى قابليت نظام جهت دريافت تحريكات تازه ايجاد مى‏كنند. از سوى ديگر اگر آنها ناخودآگاه باشند ما با مسأله تبيين وجود فرايندهاى ناخودآگاه در نظامى روبه‏رو مى‏شويم كه كاركردش در غير اين صورت با پديده آگاهى همراهى مى‏شود. ما به اصطلاح با ارائه فرضيه خود كه جريان آگاه شدن را به نظامى خاص نسبت مى‏دهد، چيزى را تغيير نداده‏ايم و چيزى را به دست نياورده‏ايم. اگرچه اين ملاحظات به طور مطلق قانع‏كننده نيستند، مع‏هذا ما را بدان‏سو مى‏رانند كه ترديد كنيم كه آگاه شدن و ردّ پاى ـ خاطره را پشت سر گذاشتن، جريانهايى هستند كه در درون يك نظام واحد با يكديگر ناسازگارند. بنابراين مى‏توانيم بگوييم كه از جريان تحريك‏آميز در درون سيستم Cs. ، آگاهى حاصل مى‏شود اما در آنجا ردّ پايى دائمى بر جاى نمى‏گذارد؛ اما آن تحريك به نظامهايى منتقل مى‏شود كه در درون آن در كنارش قرار دارند و در درون آنهاست كه ردّپاهاى آن باقى مى‏ماند. من همين خط فكرى را در تصوير طرح‏گونه‏اى ادامه دادم كه در بخش گمان‏ورزانه تفسيرخواب آورده‏ام. اين نكته را بايد به خاطر سپرد كه از ساير منابعِ سرمنشأ آگاهى اطلاع اندكى در دست است؛ بنابراين زمانى كه ما گزاره آگاهى به جاى ردّ پا ـ خاطره ظاهر مى‏شود را ارائه مى‏كنيم، اين گزاره نيازمند تأمل مى‏شود، آن هم در تمامى موارد و بر اين مبنا كه اين گزاره با مضامينى كاملاً درست ارائه شده است.

اگر چنين باشد، پس نظام Cs. داراى مشخصات ويژه‏اى (در تقابل با آنچه در ساير نظامهاى روانى رخ مى‏دهد) است، به گونه‏اى كه در درون آن، فرايندهاى تحريك‏آميز، تغييرى دائمى در عناصر آن بر جاى نمى‏گذارند بلكه به اصطلاح در پديده آگاه شدن به پايان مى‏رسند. استثنايى از اين دست بر قاعده‏اى كلى، نيازمند آن است كه با برخى عوامل كه منحصراً با يك سيستم منطبق مى‏شوند تبيين شود. چنين عاملى كه در ساير نظامها غايب است ممكن است موقعيت باز و بى‏حفاظ نظام Cs.باشد، كه بلاواسطه در جنب جهان خارجى قرار مى‏گيرد.

اجازه دهيد ارگانيسم زنده‏اى را در ساده‏ترين صورت ممكنِ آن به عنوان ريزكيسه‏اى (vesicle)تمايزنيافته از ماده‏اى (substance) تصوير كنيم كه در معرض تحريك است. در اين صورت سطح اين ريزكيسه در تماس با جهان خارجى قرار دارد، از وضعيتى كه در آن قرار دارد تفكيك مى‏شود و به صورت ارگانى براى دريافت محركات درمى‏آيد. در واقع جنين‏شناسى، با توجه به توانايى‏اش در تلخيص تاريخ تحول، عملاً به ما نشان مى‏دهد كه نظام عصبىِ مركزى از اِكتودرم(13) نشأت گرفته است؛ ماده خاكسترى قشر مغز به عنوان مشتقى از لايه سطحى بدوى ارگانيسم باقى مى‏ماند و برخى از خصوصيتهاى ماهوى آن را به ارث مى‏برد. بنابراين به سهولت مى‏توان فرض كرد كه در نتيجه تأثير بلاوقفه محركات خارجى بر سطح ريزكيسه، ماده آن تا عمق خاصى به طور مداوم تعديل مى‏شود، به گونه‏اى كه فرايندهاى تحريك‏آميز در قياس با آنچه در لايه‏هاى عميقتر مى‏گذرد مسير متفاوتى در پيش مى‏گيرند. بنابراين غشايى تشكيل مى‏شود كه دست‏آخر چنان با تحريك «آماده مى‏شود» كه مناسبترين وضعيتهاى ممكن را براى پذيرش محركات عرضه مى‏كند و قابليت تعديلات بعدى را از دست مى‏دهد. از حيث سيستم Cs. اين امر بدان‏معناست كه عناصر آن ديگر دچار تعديلات دائمى بعدى بر اثر عبور هيجان نمى‏شوند، زيرا كه آنها قبلاً در مورد مسأله موردنظر تا بيشترين حد ممكن تعديل يافته‏اند. به هر وصف اينك آنان توانايى آن را يافته‏اند كه آگاهى را ظاهر سازند. انديشه‏هاى متعددى را مى‏توان ارائه كرد كه هم‏اينك از حيث سرشت اين تعديلاتى كه در جوهر و فرايند هيجانى صورت گرفته است نمى‏توان آنها را تصديق كرد. مى‏توان اين فرض را پيش كشيد كه هيجان در جريان گذار از عنصرى به عنصر ديگر بايد بر مقاومت غلبه كند و كاهش مقاومتى كه بدين‏سان به دست آمده است همان چيزى است كه ردّ پاى دائمى هيجان يعنى تسهيل (facilitation)را بر جاى مى‏گذارد. بنابراين در نظام Cs. مقاومتى از اين نوع براى گذار از عنصرى به عنصر ديگر، ديگر وجود ندارد. مى‏توان ميان اين تصوير و گفته بروئر نسبتى برقرار كرد، يعنى تمايزى كه او ميان انرژى ساكن (يا مقيّد) و انرژى متحرك كتكتيك(14) در عناصر نظامهاى روانى مى‏گذارد؛ عناصر نظام Cs.حامل هيچ انرژى مقيّدى نيستند بلكه فقط حامل انرژى‏اى هستند كه مى‏تواند آزادانه تخليه شود. به هر تقدير بهتر آن است كه آدمى درباره اين نكات تا حد امكان با احتياط سخن بگويد. با اين همه، اين تأملات و گمان‏ورزيها ما را قادر مى‏سازد كه منشأ آگاهى را به طريقى با موقعيت نظام Cs. و با ويژگيهايى مرتبط سازيم كه بايد آنها را به جريانهايى هيجانى منتسب ساخت كه درون آن رخ مى‏دهد.

اما بايد در مورد ريزكيسه زنده و لايه قشرى گيرنده آن بيشتر سخن بگوييم. اين بخش كوچك از ماده زنده در ميانه جهانى خارجى به حال تعليق وجود دارد كه آكنده از قدرتمندترين انرژيهاست؛ و اگر سپر محافظى در برابر محركات براى آن فراهم نشود، تحريكاتى كه از اين انرژيها نشأت مى‏گيرد مى‏تواند آن را نابود كند. بنابراين او بدين طريق اين سپر را فراهم مى‏كند: لايه بيرونى آن ساختى را از دست مى‏دهد كه مناسب ماده زنده است و تا درجاتى غيرارگانيك مى‏شود و بعد از آن به عنوان جوف يا غشايى ويژه عمل مى‏كند كه در برابر محركات مقاوم است. در نتيجه، انرژيهاى جهان خارج فقط با بخشى از شدت اصلى خود مى‏توانند به لايه‏هاى زيرين بعدى كه هنوز زنده‏اند عبور كنند؛ و اين لايه‏ها در پس سپر محافظ خود مى‏توانند خود را وقف گيرندگى شمارى از محركات كنند كه اجازه يافته‏اند به آن برسند. لايه خارجى با مرگ خود تمامى لايه‏هاى ژرفتر را از سرنوشتى مشابه نجات مى‏دهد ــ مگر اين‏كه، به اصطلاح، محركى كه به آن مى‏رسد چنان قوى باشد كه لايه محافظ را بشكند. حفاظت در برابر محرك يقيناً براى ارگانيسم زنده كاركرد مهمترى دارد تا گرفتن محرك. سپر محافظ داراى مخزن انرژى‏اى از آن خود است و بيش از هر چيز مى‏كوشد تا شيوه‏هاى خاص انتقال انرژى كه در آن عمل مى‏كند در برابر تأثيراتى محافظت كند كه انرژيهاى عظيمى كه در جهان خارج وجود دارند موجد آن‏اند ــ تأثيراتى كه متوجه تثبيت آنها و بنابراين متوجه نابودى آنهاست. هدف عمده گرفتن محرك، كشف جهت و سرشت محرك خارجى است؛ و براى انجام اين كار كافى است كه نمونه‏هاى كوچكى از جهان خارج را بگيرد و آن را به كميّات كوچك بدل كند و بيازمايد. در ارگانيسمهاى كاملاً تحول يافته، لايه قشرى گيرنده ريزكيسه سابق مدت زمانى طولانى است كه به اعماقِ درون بدن پس نشسته است، هرچند بخشهايى از آن در لايه رويى يعنى چسبيده به زير سپر سراسرى باقى مانده است تا حائل محرك شود. اينها همان اندامهاى حسى هستند كه اساساً از دستگاهى براى گرفتن آثار خاص معينى از تحريك، اما همچنين شامل ترتيبات خاصى هستند براى محافظت بيشتر در برابر شمار فزون از حدى از تحريك و همچنين طرد انواع نامناسب محركها. ويژگى آنها اين است كه فقط با شمار بسيار اندكى از تحريكات خارجى سروكار دارند و فقط نمونه‏هايى از جهان خارجى را مى‏گيرند. شايد آنها را بتوان با شاخكهايى مقايسه كرد كه تمام مدت به شيوه‏اى آزمايشى به طرف جهان خارج پيشرفت مى‏كنند و سپس از آن عقب مى‏كشند.

در اينجا سعى مى‏كنم تا اندكى به موضوعى بپردازم كه شايستگى بررسى تمام و كمال را داراست. در نتيجه برخى كشفيات روانكاوانه، امروزه در موضعى قرار داريم كه درباره اين نظريه كانتى به بحث بپردازيم كه زمان و مكان «صور ضرورى انديشه»اند. ما آموخته‏ايم كه فرايندهاى ذهنى ناخودآگاه، فى‏نفسه «بى‏زمان‏اند.» اين امر در وهله اول بدان‏معناست كه آنها به شيوه‏اى زمانمند نظم نيافته‏اند و زمان به هيچ رو آنها را تغيير نمى‏دهد و ايده زمان نمى‏تواند بر آنها به كار بسته شود. اين مشخصات، مشخصاتى منفى هستند كه فقط زمانى به روشنى درك مى‏شوند كه مقايسه‏اى ميان آنها و فرايندهاى ذهنى آگاهانه به عمل آيد. از سوى ديگر، به نظر مى‏رسد كه ايده انتزاعى ما از زمان كاملاً از روش كاركرد نظام pcpt._Cs. نشأت گرفته باشد و بايد با ادراك همان [ نظام ] از اين روش كاركرد متناظر باشد. اين نحوه عملكرد شايد مقوّم راه ديگرى براى تمهيد سپرى در برابر محركات باشد. من آگاهم كه اين نكات بايد بسيار مبهم به نظر آيد، اما من بايد خود را به اين سرنخها محدود كنم.

ما شرح داديم كه چگونه ياخته زنده به سپرى در برابر محركى از جهان خارج مجهز شد؛ و قبلاً نشان داديم كه لايه مغزى نزديك به سپر بايد به عنوان اندام گيرنده محرك از خارج تفكيك يابد. به هر تقدير اين غشاء حساس كه بعداً به نظام Cs. مبدل مى‏شود، همچنين هيجاناتى از درون مى‏گيرد. وضعيت نظام در ميان خارج و داخل و تفاوت ميان وضعيتهايى كه بر گيرندگى هيجانات در دو مورد [ خارجى و داخلى ] حكمفرماست بر عملكرد نظام و همچنين كل دستگاه ذهنى تأثيرى قاطع دارد. در جهت خارج، از سيستم در برابر محرك محافظت مى‏شود و ميزان هيجانى كه بر آن وارد مى‏شود فقط تأثيرى كاهش يافته دارد. در جهت داخل، چنان سپرى وجود ندارد؛ هيجانات در لايه‏هاى عميقتر به طور مستقيم و به صورتى كاهش‏نايافته به داخل سيستم گسترش مى‏يابند، آن هم تا آنجا كه برخى از خصوصيات آنها موجب پديد آمدن احساسات در مجموعه‏هاى لذّت ـ عدم‏لذّت مى‏شود. به هر تقدير، هيجاناتى كه از درون مى‏آيند در شدت خود و همچنين در ساير ابعاد كمّى خود ــ و شايد در وسعت خود ــ با روش كاركرد نظام، قدر مشترك بيشترى دارند تا تحريكاتى كه از جهان خارج به داخل سرازير مى‏شوند. اين وضعيت دو نتيجه مشخص به بار مى‏آورد. اول، احساسات لذّت و عدم‏لذّت (كه شاخصى هستند براى آنچه در درون دستگاه رخ مى‏دهد) بر تمامى محركهاى خارجى سلطه مى‏يابند. دوم، شيوه مخصوصى براى رويارويى با هرگونه هيجانات داخلى به كار گرفته مى‏شود كه باعث افزايش شديد عدم لذّت مى‏شوند؛ گرايشى وجود دارد كه با آنها به گونه‏اى برخورد شود كه گويى آنها نه از درون بلكه از برون عمل مى‏كنند، به گونه‏اى كه اين امكان به وجود مى‏آيد كه سپر را به عنوان ابزار دفاع در برابر آنها به ضد محرك به كار گرفت. اين امر منشأ فراافكنى (projection) است، مكانيسمى كه مقرّر است نقشى عظيم در به وجود آمدن فرايندهاى آسيب‏شناسانه ايفا كند.

احساس مى‏كنم كه اين ملاحظات اخير ما را به فهم بهتر سلطه اصل لذّت رهنمون مى‏شود؛ اما تاكنون هيچ پرتوى بر مواردى افكنده نشده است كه با اين سلطه در تضادند. بنابراين اجازه دهيد كه قدمى جلوتر رويم. ما هر هيجانى از خارج را كه چنان قدرتمند باشد كه به سپر محافظ رخنه كند، «آسيب‏زا» توصيف مى‏كنيم. به نظر من مفهوم آسيب (trauma) ضرورتاً متضمن رابطه‏اى از اين نوع به علاوه شكاف در سدى است كه در برابر محركات كارآمد نيست. چنان رخدادى به عنوان آسيبى خارجى بايد اختلالى در سطح وسيع در كاركرد انرژى ارگانيسم به وجود آورد و هر نوع اقدام دفاعى ممكن را به جريان اندازد. در عين حال اصل لذّت در همان زمان از كنش كنار گذاشته مى‏شود. ديگر هيچ امكانى براى جلوگيرى از بمباران دستگاه ذهنى با شمار بسيارى از محركها وجود ندارد، در اينجا مسأله ديگرى به وجود مى‏آيد ــ مسأله مهار ميزان محركهايى كه به درون رخنه كرده‏اند و همچنين مقيّد كردن آنها در معناى روانى كلمه، به گونه‏اى كه بتوان از دست آنها خلاصى يافت.

عدم لذتِ خاصِ درد جسمانى احتمالاً نتيجه شكسته شدن سپر محافظ در منطقه‏اى محدود است. بنابراين سيلان مداومى از هيجانات از بخش پيرامون متوجه دستگاه مركزى مغز مى‏شود. معمولاً چنين امرى فقط از درون دستگاه نشأت مى‏گيرد. از ذهن انتظار داريم كه چگونه به اين تهاجم واكنش نشان دهد؟ انرژى كتكتيك از تمامى جهات فراخوانده مى‏شود تا ميزان بسنده‏اى از آن در حول و حوش شكاف فراهم شود. «ضدكتكسيسى» (anticathexis) در سطح وسيع جمع مى‏گردد و به نفع آن ساير نظامهاى روانى ضعيف مى‏گردد، به گونه‏اى كه كاركردهاى روانى باقيمانده به طرز گسترده‏اى فلج مى‏شود يا كاهش مى‏يابد. بايد تلاش كنيم كه از مثالهايى از اين دست درسى بگيريم و آنها را بنيانى براى گمان‏ورزيهاى مابعدروانشناسانه خود قرار دهيم. بنابراين از مسأله فعلى نتيجه مى‏گيريم كه نظامى كه خود به شدت كتكتيك شده است قادر است جريان اضافى انرژى تازه سارى و جارى را بگيرد، يعنى آن را به كتكسيس ساكن بدل كند، يعنى آن را از حيث روانى مقيّد كند. هرچه كتكسيسِ ساكنِ خود نظام بيشتر باشد، به نظر مى‏رسد كه نيروى «مقيّدكننده» آن نيز قويتر خواهد بود؛ بنابراين، برعكس، هرچه كتكسيس كمتر باشد براى برگرفتن انرژى سارى و جارى قابليت كمترى خواهد داشت و نتايج چنان شكافى در سپر محافظ در برابر محرك وخيمتر خواهد بود. نمى‏توان به حق به اين نظر اعتراض كرد كه افزايش كتكسيس حول شكاف را مى‏توان به صورتى ساده به عنوان نتيجه مستقيم سيلان انبوه هيجان تبيين كرد. اگر اين‏گونه مى‏بود، دستگاه ذهنى فقط گيرنده افزايشى بود در كتكسيس انرژى خود، و خصوصيت فلج‏كننده درد و ضعيف شدن تمامى نظامهاى ديگر تبيين‏نشده باقى مى‏ماند. پديده‏هاى بسيار خشن تخليه نيز كه درد موجب آن مى‏شود بر تبيين ما تأثير مى‏گذارد، زيرا كه آنها به شيوه‏اى بازتابى رخ مى‏دهند ــ يعنى آنها بدون مداخله دستگاه ذهنى به كار خود ادامه مى‏دهند. نامشخص بودن تمامى بحثهاى ما درباره آنچه آن را مابعدروانشناسى توصيف كرديم البته به سبب اين امر است كه درباره سرشت فرايندهاى هيجان‏آميز كه در عناصر نظامهاى روانى رخ مى‏دهد چيزى نمى‏دانيم و احساس مى‏كنيم كه محق نيستيم فرضيه‏اى درباره اين موضوع ارائه كنيم. در نتيجه در تمامى مدت با عامل ناشناخته وسيعى سروكار داريم، عاملى كه مجبوريم آن را در هر فرمول جديدى دخالت دهيم. به شيوه‏اى عاقلانه فرض بر اين گذاشته شد كه اين جريان هيجان‏آميز مى‏تواند با انرژيهايى به سرانجام رسد كه از حيث كمّى متغيرند؛ همچنين محتمل به نظر مى‏رسد كه اين جريان كيفيتهاى چندى داشته باشد (به عنوان مثال از حيث دامنه.) ما فرضيه بروئر را به عنوان عاملى نو مورد ملاحظه قرار داديم بر اين مبنا كه انباشت انرژى مى‏تواند به دو شكل انجام گيرد؛ به گونه‏اى كه بايد ميان دو كتكسيس نظامهاى روانى يا عناصر آنها تميز قائل شويم ــ كتكسيسى كه به شكل آزادانه جريان مى‏يابد و به طرف تخليه مى‏رود و كتكسيس ساكن. ما شايد گمان بريم كه «مقيّد ساختن» انرژى‏اى كه به درون دستگاه ذهنى جريان مى‏يابد در تغيير آن از حالت سيلان آزادانه به حالت ساكن نهفته است.

فكر مى‏كنم ما بايد به شيوه‏اى آزمايشى خطر كنيم و روان‏رنجورى آسيب‏زاى رايج را نتيجه شكافى گسترده بدانيم كه در سپر محافظ در برابر محرك ايجاد شده است. اين امر به نظر مى‏رسد تكرار مجدد نظريه قديمى و ساده‏پندارانه شوك باشد كه در تقابل آشكار قرار دارد با نظريه جاه‏طلبانه‏تر بعدى و روان‏شناختى‏اى كه اهميت سبب‏شناسانه را نه به آثار خشونت مكانيكى بلكه به رعب و تهديد به زندگى منتسب مى‏كند. با اين وصف، اين نظرات مخالف آشتى‏ناپذير نيستند و آراء روانكاوانه درباره روان‏رنجورى آسيب‏زا نيز با نظريه شوك در خامترين شكل آن يكى نيست. نظريه اخير ماهيت شوك را صدمه مستقيم به ساختار مولكولى يا حتى به ساختار بافت‏شناسانه (histological) عناصر نظام عصبى مى‏داند. درحالى‏كه آنچه ما در پى فهميدن آنيم آثارى است كه بر اثر شكاف در سپرى كه در برابر محرك قرار دارد و بر اثر مسائلى كه از پى آن مى‏آيد بر ارگان مغز به وجود مى‏آيد و ما هنوز اهميت را به عنصر رعب منتسب مى‏كنيم. سبب رعب فقدان هر نوع آمادگى براى اضطراب، من‏جمله فقدان هايپركتكسيس نظامهايى است كه بايد اولين چيزى باشند كه تحريك را مى‏گيرند. اين نظامها به سبب كتكسيس پائينشان در موقعيت خوبى براى مقيّد ساختن سَيَلان هيجان نيستند و نتايج شكاف در سپر محافظ هرچه سهلتر از پى مى‏آيد. بنابراين ديده خواهد شد كه آمادگى براى اضطراب و هايپركتكسيس نظامهاى گيرنده مقوّم آخرين خط دفاع سپر در برابر محرك است. در مورد شمار بسيارى از آسيبها، تفاوت ميان نظامهايى كه آماده نيستند و نظامهايى كه از طريق هايپركتكتيك بودن به خوبى آماده‏اند ممكن است عامل مهمى در تعيين نتيجه باشد. هرچند جايى كه قوت آسيب از محدوده خاصى فراتر مى‏رود اين عامل بى‏شك وزن و اهميت خود را از دست مى‏دهد. همان‏طور كه مى‏دانيم تحقق آرزوها به شيوه توهّمى به وسيله خوابها و روءياها برآورده مى‏شود و تحت سلطه اصل لذّت اين امر به كاركرد آنها تبديل مى‏شود. اما براى خدمت به اين اصل نيست كه خوابها و روءياهاى بيمارانى كه به روان‏رنجورى آسيب‏زا مبتلا هستند با چنان نظمى آنها را به عقب مى‏راند، به موقعيتى كه در آن آسيب رخ داده است. بلكه ما بايد در اينجا فرض كنيم كه روءياها در اينجا به انجام وظيفه‏اى ديگر كمك مى‏كنند كه بايد قبل از آن‏كه سلطه اصل لذّت حتى بتواند شروع شود بايد به سرانجام رسد. اين خوابها و روءياها مى‏كوشند تا به شيوه‏اى واپس‏گرايانه بر محرك غلبه كنند، آن هم با تحول اضطرابى كه حذف آن سبب روان‏رنجورى آسيب‏زاست. بنابراين آنها ديدگاهى به ما ارائه كنند درباره كاركرد دستگاه ذهنى كه اگرچه با اصل لذّت در تضاد نيست مستقل از آن است و به نظر مى‏رسد ابتدايى‏تر از هدف كسب لذّت و اجتناب از عدم لذّت باشد.

پس به نظر مى‏رسد اينجا جايى باشد كه در آن براى اولين‏بار تصديق كنيم كه اين گزاره كه روءياها تحقق آرزوها هستند استثنايى دارد. خوابها و روءياهاى اضطراب‏آور همان‏طور كه به تكرار و به تفصيل نشان داده‏ام ارائه‏گر چنان استثنايى نيستند. روءياهاى مجازات dreams) (punishmentنيز استثنا نيستند زيرا كه آنها به جاى تحقق آرزوى ممنوع، مجازات متناسب با آنها را مى‏نشانند. يعنى آنها آرزوى حس گناه را كه واكنشى به انگيزش و تكانه رد شده است تحقق مى‏بخشند. اما ممكن نيست روءياهايى را كه ما در حال بحث درباره آنها هستيم و در روان‏رنجورى آسيب‏زا رخ مى‏دهند يا خوابها و روءياهايى را كه در طول روانكاوى رخ مى‏دهند و آسيبهاى روانى دوران كودكى را به خاطره بازمى‏آورند تحت عنوان تحقق آرزو طبقه‏بندى كنيم. آنها از تسليم شدن به «اجبار به تكرار» نشأت مى‏گيرند. هرچند اين امر واقعيت دارد كه در جريان تحليل، اين اجبار را آرزويى پشتيبانى مى‏كند (و توصيه به ياد آوردن آنچه فراموش شده است و سركوب شده است مشوّق آن است). بنابراين چنين به نظر مى‏رسد كه كاركرد روءياها ــ كه متشكل است از كنار گذاشتن هر انگيزشى كه ممكن است خواب را قطع كند آن هم با تحقق آرزوهاىِ تكانه‏هاى آزاردهنده ــ كاركرد اصيل آنها نيست. براى آنها ممكن نيست كه اين كاركرد را انجام دهند مادام كه كل زندگى ذهنى سلطه اصل لذّت را پذيرفته باشد. اگر چيزى «وراى اصل لذّت» وجود داشته باشد، اين امر فقط هنگامى منطقى به نظر مى‏رسد كه بپذيريم همچنين زمانى وجود داشته است كه هدف روءياها، تحقق آرزوها نبوده است. اين امر متضمن نفى كاركرد بعدى آنها نيست اما اگر فقط يك‏بار اين قاعده كلى شكسته شود سوءال بعدى مطرح مى‏گردد. آيا احتمال دارد روءياها ــ با توجه به مقيّد ساختن روانى تأثرات آسيب‏زا ــ از اجبار به تكرار تبعيت نكنند و آيا ممكن است چنان روءياهاى در خارج از تحليل رخ دهند؟ و جواب فقط مى‏تواند مثبت باشد.

در جاى ديگرى بحث كرده‏ام كه روان‏رنجورى ناشى از جنگ (از آنجا كه اين واژگان متضمن چيزى بيشتر از ارجاع به شروع اوضاع و احوال بيمارى است) بسيار محتمل است كه روان‏رنجورى آسيب‏زا باشد كه درگيرى در «خود»، آن را تسريع كرده است. واقعيتى كه من قبلاً به آن اشاره كرده‏ام ــ مبنى بر اين‏كه جراحت فيزيكى محضى كه به طور همزمان با آسيب [ روانى ] ايجاد شده باشد بختهاى تحول روان‏رنجورى را كاهش مى‏دهد ــ زمانى فهميدنى مى‏شود كه دو واقعيت را در ذهن مدّ نظر داشته باشيم، دو واقعيتى كه تحليل روانكاوانه بر آن تأكيد كرده است: اوّل اين‏كه تحريك مكانيكى بايد به عنوان يكى از سرچشمه‏هاى هيجان و تحريك جنسى شناخته شود و دوم اين‏كه بيمارى دردناك و تب‏آلوده تا آنجا كه به درازا بكشد تأثيرى قدرتمند بر توزيع ليبيدو مى‏گذارد. بنابراين از يك سو خشونت مكانيكى آسيب مى‏تواند كمّيتى از هيجان جنسى را آزاد كند كه با توجه به فقدان آمادگى براى اضطراب مى‏تواند آثار آسيب‏زا بر جاى گذارد؛ اما از سويى ديگر جراحت فيزيكى همزمان با طلب هايپركتكسيس خودشيفته اندام مجروح مى‏تواند فزونى هيجان را مقيّد سازد. اين امر به خوبى بازشناخته‏شده است ــ هرچند نظريه ليبيدو هنوز از اين واقعيت به اندازه كافى استفاده نكرده است ــ كه چنان اختلالهاى جدى در توزيع ليبيدو مثلاً در ماليخوليا با وقوع بيمارى اندامى ديگرى موقتاً به پايان مى‏رسد و در واقع حتى وضعيت كاملاً پيشرفته اسكيزوفرنى در اين اوضاع و احوال مى‏تواند به طور موقت تسكين يابد.

 

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

تاریخ آخرین ویرایش: 26 تیر 1402 - 17:07:33
اقدام کننده: پورحسین
تعداد مشاهده: 119