آنچه در پى مىآيد تأملات و اغلب تأملاتى اغراقآميز است كه خواننده بر طبق تمايلات فردىاش مىتواند آن را قبول يا رد كند. فزونتر، اين تلاش، تلاشى است براى پيگيرى انديشهاى به صورت منسجم، آن هم از سرِ كنجكاوى، تا دريابيم كه ره به كجا مىبرد.
تأملات روانكاوانه، اين تصور را كه از بررسى جريانات ناخودآگاه حاصل آمده است نقطه عزيمت خود قرار مىدهد كه آگاهى مىتواند، نه كلىترين صفت فرايندهاى ذهنى، بلكه تابع خاصى از آنها باشد. اگر منظور خود را با اصطلاحات مابعدروانشانسانه بيان كنيم، مىتوانيم تأكيد كنيم كه آگاهى تابعى از نظامى خاص است كه مابعدروانشناسى آن را Cs. (11) توصيف مىكند. آنچه آگاهى به بار مىآورد اساساً متشكل است از ادراك تحريكاتى كه از جهان خارجى مىآيد و [ همچنين [احساس لذّت و عدم لذّت كه فقط مىتواند از درون نظام ذهنى نشأت گيرد؛ بنابراين ممكن است كه به نظام pcpt._Cs. (12)، موقعيتى در اين فضا منتسب كرد. اين نظام بايد در مرز ميان درون و بيرون قرار گيرد؛ و بايد به سوى جهان خارج متوجه گردد و بايد ساير نظامهاى روانى را احاطه كند. خواهيم ديد كه هيچ چيز نو و جسورانهاى در اين فرضيات نهفته نيست؛ ما فقط نظرگاهى را درباره جايابى اتخاذ كردهايم كه آناتومى مغز آن را مشخص ساخته است و بر آن است كه «جاى» آگاهى در قشر مغز است ــ يعنى خارجىترين لايه و لايه پوشاننده ارگان مركزى. آناتومى مغز محتاج بررسى اين امر نيست كه اگر بخواهيم از حيث آناتومى سخن بگوييم چرا آگاهى بايد در سطح مغز قرار داده شود به جاى آن كه به شيوهاى اَمن در جايى در درونىترين بخش قرار گيرد. شايد ما در شرحى كه از اين موقعيت درباره سيستم خود يعنى pcpt._Cs. به دست مىدهيم موفقتر باشيم.
آگاهى يگانه خصوصيت بارزى نيست كه ما به فرايندهايى كه درون اين سيستم هستند منتسب مىكنيم. بر مبناى بيشنهايى كه از تجربه روانكاوى كسب كردهايم، فرض مىگيريم كه تمامى فرايندهاى تحريكى كه در ساير نظامها رخ مىدهد، ردّ پاهايى دائمى در آنها به جاى مىگذارد كه بنيان خاطره را تشكيل مىدهند، چنان ردّ پا ـ خاطرههايى، با واقعيتِ آگاه شدن هيچ نوع سروكارى ندارند؛ در واقع آنها اغلب زمانى به نهايت قدرتمند و به نهايت پابرجايند كه فرايندهايى كه آنها را بر جاى گذاشتهاند همانهايى هستند كه هرگز وارد آگاهى نمىشوند. به هر تقدير، باور كردن اين امر سخت است كه ردّ پاهاى دائمى تحريكاتى از اين قبيل در سيستم pcpt.Cs. نيز بر جاى مانده باشد. اگر آنها مداوماً آگاهانه باقى بمانند، خيلى زود محدوديتهايى براى قابليت نظام جهت دريافت تحريكات تازه ايجاد مىكنند. از سوى ديگر اگر آنها ناخودآگاه باشند ما با مسأله تبيين وجود فرايندهاى ناخودآگاه در نظامى روبهرو مىشويم كه كاركردش در غير اين صورت با پديده آگاهى همراهى مىشود. ما به اصطلاح با ارائه فرضيه خود كه جريان آگاه شدن را به نظامى خاص نسبت مىدهد، چيزى را تغيير ندادهايم و چيزى را به دست نياوردهايم. اگرچه اين ملاحظات به طور مطلق قانعكننده نيستند، معهذا ما را بدانسو مىرانند كه ترديد كنيم كه آگاه شدن و ردّ پاى ـ خاطره را پشت سر گذاشتن، جريانهايى هستند كه در درون يك نظام واحد با يكديگر ناسازگارند. بنابراين مىتوانيم بگوييم كه از جريان تحريكآميز در درون سيستم Cs. ، آگاهى حاصل مىشود اما در آنجا ردّ پايى دائمى بر جاى نمىگذارد؛ اما آن تحريك به نظامهايى منتقل مىشود كه در درون آن در كنارش قرار دارند و در درون آنهاست كه ردّپاهاى آن باقى مىماند. من همين خط فكرى را در تصوير طرحگونهاى ادامه دادم كه در بخش گمانورزانه تفسيرخواب آوردهام. اين نكته را بايد به خاطر سپرد كه از ساير منابعِ سرمنشأ آگاهى اطلاع اندكى در دست است؛ بنابراين زمانى كه ما گزاره آگاهى به جاى ردّ پا ـ خاطره ظاهر مىشود را ارائه مىكنيم، اين گزاره نيازمند تأمل مىشود، آن هم در تمامى موارد و بر اين مبنا كه اين گزاره با مضامينى كاملاً درست ارائه شده است.
اگر چنين باشد، پس نظام Cs. داراى مشخصات ويژهاى (در تقابل با آنچه در ساير نظامهاى روانى رخ مىدهد) است، به گونهاى كه در درون آن، فرايندهاى تحريكآميز، تغييرى دائمى در عناصر آن بر جاى نمىگذارند بلكه به اصطلاح در پديده آگاه شدن به پايان مىرسند. استثنايى از اين دست بر قاعدهاى كلى، نيازمند آن است كه با برخى عوامل كه منحصراً با يك سيستم منطبق مىشوند تبيين شود. چنين عاملى كه در ساير نظامها غايب است ممكن است موقعيت باز و بىحفاظ نظام Cs.باشد، كه بلاواسطه در جنب جهان خارجى قرار مىگيرد.
اجازه دهيد ارگانيسم زندهاى را در سادهترين صورت ممكنِ آن به عنوان ريزكيسهاى (vesicle)تمايزنيافته از مادهاى (substance) تصوير كنيم كه در معرض تحريك است. در اين صورت سطح اين ريزكيسه در تماس با جهان خارجى قرار دارد، از وضعيتى كه در آن قرار دارد تفكيك مىشود و به صورت ارگانى براى دريافت محركات درمىآيد. در واقع جنينشناسى، با توجه به توانايىاش در تلخيص تاريخ تحول، عملاً به ما نشان مىدهد كه نظام عصبىِ مركزى از اِكتودرم(13) نشأت گرفته است؛ ماده خاكسترى قشر مغز به عنوان مشتقى از لايه سطحى بدوى ارگانيسم باقى مىماند و برخى از خصوصيتهاى ماهوى آن را به ارث مىبرد. بنابراين به سهولت مىتوان فرض كرد كه در نتيجه تأثير بلاوقفه محركات خارجى بر سطح ريزكيسه، ماده آن تا عمق خاصى به طور مداوم تعديل مىشود، به گونهاى كه فرايندهاى تحريكآميز در قياس با آنچه در لايههاى عميقتر مىگذرد مسير متفاوتى در پيش مىگيرند. بنابراين غشايى تشكيل مىشود كه دستآخر چنان با تحريك «آماده مىشود» كه مناسبترين وضعيتهاى ممكن را براى پذيرش محركات عرضه مىكند و قابليت تعديلات بعدى را از دست مىدهد. از حيث سيستم Cs. اين امر بدانمعناست كه عناصر آن ديگر دچار تعديلات دائمى بعدى بر اثر عبور هيجان نمىشوند، زيرا كه آنها قبلاً در مورد مسأله موردنظر تا بيشترين حد ممكن تعديل يافتهاند. به هر وصف اينك آنان توانايى آن را يافتهاند كه آگاهى را ظاهر سازند. انديشههاى متعددى را مىتوان ارائه كرد كه هماينك از حيث سرشت اين تعديلاتى كه در جوهر و فرايند هيجانى صورت گرفته است نمىتوان آنها را تصديق كرد. مىتوان اين فرض را پيش كشيد كه هيجان در جريان گذار از عنصرى به عنصر ديگر بايد بر مقاومت غلبه كند و كاهش مقاومتى كه بدينسان به دست آمده است همان چيزى است كه ردّ پاى دائمى هيجان يعنى تسهيل (facilitation)را بر جاى مىگذارد. بنابراين در نظام Cs. مقاومتى از اين نوع براى گذار از عنصرى به عنصر ديگر، ديگر وجود ندارد. مىتوان ميان اين تصوير و گفته بروئر نسبتى برقرار كرد، يعنى تمايزى كه او ميان انرژى ساكن (يا مقيّد) و انرژى متحرك كتكتيك(14) در عناصر نظامهاى روانى مىگذارد؛ عناصر نظام Cs.حامل هيچ انرژى مقيّدى نيستند بلكه فقط حامل انرژىاى هستند كه مىتواند آزادانه تخليه شود. به هر تقدير بهتر آن است كه آدمى درباره اين نكات تا حد امكان با احتياط سخن بگويد. با اين همه، اين تأملات و گمانورزيها ما را قادر مىسازد كه منشأ آگاهى را به طريقى با موقعيت نظام Cs. و با ويژگيهايى مرتبط سازيم كه بايد آنها را به جريانهايى هيجانى منتسب ساخت كه درون آن رخ مىدهد.
اما بايد در مورد ريزكيسه زنده و لايه قشرى گيرنده آن بيشتر سخن بگوييم. اين بخش كوچك از ماده زنده در ميانه جهانى خارجى به حال تعليق وجود دارد كه آكنده از قدرتمندترين انرژيهاست؛ و اگر سپر محافظى در برابر محركات براى آن فراهم نشود، تحريكاتى كه از اين انرژيها نشأت مىگيرد مىتواند آن را نابود كند. بنابراين او بدين طريق اين سپر را فراهم مىكند: لايه بيرونى آن ساختى را از دست مىدهد كه مناسب ماده زنده است و تا درجاتى غيرارگانيك مىشود و بعد از آن به عنوان جوف يا غشايى ويژه عمل مىكند كه در برابر محركات مقاوم است. در نتيجه، انرژيهاى جهان خارج فقط با بخشى از شدت اصلى خود مىتوانند به لايههاى زيرين بعدى كه هنوز زندهاند عبور كنند؛ و اين لايهها در پس سپر محافظ خود مىتوانند خود را وقف گيرندگى شمارى از محركات كنند كه اجازه يافتهاند به آن برسند. لايه خارجى با مرگ خود تمامى لايههاى ژرفتر را از سرنوشتى مشابه نجات مىدهد ــ مگر اينكه، به اصطلاح، محركى كه به آن مىرسد چنان قوى باشد كه لايه محافظ را بشكند. حفاظت در برابر محرك يقيناً براى ارگانيسم زنده كاركرد مهمترى دارد تا گرفتن محرك. سپر محافظ داراى مخزن انرژىاى از آن خود است و بيش از هر چيز مىكوشد تا شيوههاى خاص انتقال انرژى كه در آن عمل مىكند در برابر تأثيراتى محافظت كند كه انرژيهاى عظيمى كه در جهان خارج وجود دارند موجد آناند ــ تأثيراتى كه متوجه تثبيت آنها و بنابراين متوجه نابودى آنهاست. هدف عمده گرفتن محرك، كشف جهت و سرشت محرك خارجى است؛ و براى انجام اين كار كافى است كه نمونههاى كوچكى از جهان خارج را بگيرد و آن را به كميّات كوچك بدل كند و بيازمايد. در ارگانيسمهاى كاملاً تحول يافته، لايه قشرى گيرنده ريزكيسه سابق مدت زمانى طولانى است كه به اعماقِ درون بدن پس نشسته است، هرچند بخشهايى از آن در لايه رويى يعنى چسبيده به زير سپر سراسرى باقى مانده است تا حائل محرك شود. اينها همان اندامهاى حسى هستند كه اساساً از دستگاهى براى گرفتن آثار خاص معينى از تحريك، اما همچنين شامل ترتيبات خاصى هستند براى محافظت بيشتر در برابر شمار فزون از حدى از تحريك و همچنين طرد انواع نامناسب محركها. ويژگى آنها اين است كه فقط با شمار بسيار اندكى از تحريكات خارجى سروكار دارند و فقط نمونههايى از جهان خارجى را مىگيرند. شايد آنها را بتوان با شاخكهايى مقايسه كرد كه تمام مدت به شيوهاى آزمايشى به طرف جهان خارج پيشرفت مىكنند و سپس از آن عقب مىكشند.
در اينجا سعى مىكنم تا اندكى به موضوعى بپردازم كه شايستگى بررسى تمام و كمال را داراست. در نتيجه برخى كشفيات روانكاوانه، امروزه در موضعى قرار داريم كه درباره اين نظريه كانتى به بحث بپردازيم كه زمان و مكان «صور ضرورى انديشه»اند. ما آموختهايم كه فرايندهاى ذهنى ناخودآگاه، فىنفسه «بىزماناند.» اين امر در وهله اول بدانمعناست كه آنها به شيوهاى زمانمند نظم نيافتهاند و زمان به هيچ رو آنها را تغيير نمىدهد و ايده زمان نمىتواند بر آنها به كار بسته شود. اين مشخصات، مشخصاتى منفى هستند كه فقط زمانى به روشنى درك مىشوند كه مقايسهاى ميان آنها و فرايندهاى ذهنى آگاهانه به عمل آيد. از سوى ديگر، به نظر مىرسد كه ايده انتزاعى ما از زمان كاملاً از روش كاركرد نظام pcpt._Cs. نشأت گرفته باشد و بايد با ادراك همان [ نظام ] از اين روش كاركرد متناظر باشد. اين نحوه عملكرد شايد مقوّم راه ديگرى براى تمهيد سپرى در برابر محركات باشد. من آگاهم كه اين نكات بايد بسيار مبهم به نظر آيد، اما من بايد خود را به اين سرنخها محدود كنم.
ما شرح داديم كه چگونه ياخته زنده به سپرى در برابر محركى از جهان خارج مجهز شد؛ و قبلاً نشان داديم كه لايه مغزى نزديك به سپر بايد به عنوان اندام گيرنده محرك از خارج تفكيك يابد. به هر تقدير اين غشاء حساس كه بعداً به نظام Cs. مبدل مىشود، همچنين هيجاناتى از درون مىگيرد. وضعيت نظام در ميان خارج و داخل و تفاوت ميان وضعيتهايى كه بر گيرندگى هيجانات در دو مورد [ خارجى و داخلى ] حكمفرماست بر عملكرد نظام و همچنين كل دستگاه ذهنى تأثيرى قاطع دارد. در جهت خارج، از سيستم در برابر محرك محافظت مىشود و ميزان هيجانى كه بر آن وارد مىشود فقط تأثيرى كاهش يافته دارد. در جهت داخل، چنان سپرى وجود ندارد؛ هيجانات در لايههاى عميقتر به طور مستقيم و به صورتى كاهشنايافته به داخل سيستم گسترش مىيابند، آن هم تا آنجا كه برخى از خصوصيات آنها موجب پديد آمدن احساسات در مجموعههاى لذّت ـ عدملذّت مىشود. به هر تقدير، هيجاناتى كه از درون مىآيند در شدت خود و همچنين در ساير ابعاد كمّى خود ــ و شايد در وسعت خود ــ با روش كاركرد نظام، قدر مشترك بيشترى دارند تا تحريكاتى كه از جهان خارج به داخل سرازير مىشوند. اين وضعيت دو نتيجه مشخص به بار مىآورد. اول، احساسات لذّت و عدملذّت (كه شاخصى هستند براى آنچه در درون دستگاه رخ مىدهد) بر تمامى محركهاى خارجى سلطه مىيابند. دوم، شيوه مخصوصى براى رويارويى با هرگونه هيجانات داخلى به كار گرفته مىشود كه باعث افزايش شديد عدم لذّت مىشوند؛ گرايشى وجود دارد كه با آنها به گونهاى برخورد شود كه گويى آنها نه از درون بلكه از برون عمل مىكنند، به گونهاى كه اين امكان به وجود مىآيد كه سپر را به عنوان ابزار دفاع در برابر آنها به ضد محرك به كار گرفت. اين امر منشأ فراافكنى (projection) است، مكانيسمى كه مقرّر است نقشى عظيم در به وجود آمدن فرايندهاى آسيبشناسانه ايفا كند.
احساس مىكنم كه اين ملاحظات اخير ما را به فهم بهتر سلطه اصل لذّت رهنمون مىشود؛ اما تاكنون هيچ پرتوى بر مواردى افكنده نشده است كه با اين سلطه در تضادند. بنابراين اجازه دهيد كه قدمى جلوتر رويم. ما هر هيجانى از خارج را كه چنان قدرتمند باشد كه به سپر محافظ رخنه كند، «آسيبزا» توصيف مىكنيم. به نظر من مفهوم آسيب (trauma) ضرورتاً متضمن رابطهاى از اين نوع به علاوه شكاف در سدى است كه در برابر محركات كارآمد نيست. چنان رخدادى به عنوان آسيبى خارجى بايد اختلالى در سطح وسيع در كاركرد انرژى ارگانيسم به وجود آورد و هر نوع اقدام دفاعى ممكن را به جريان اندازد. در عين حال اصل لذّت در همان زمان از كنش كنار گذاشته مىشود. ديگر هيچ امكانى براى جلوگيرى از بمباران دستگاه ذهنى با شمار بسيارى از محركها وجود ندارد، در اينجا مسأله ديگرى به وجود مىآيد ــ مسأله مهار ميزان محركهايى كه به درون رخنه كردهاند و همچنين مقيّد كردن آنها در معناى روانى كلمه، به گونهاى كه بتوان از دست آنها خلاصى يافت.
عدم لذتِ خاصِ درد جسمانى احتمالاً نتيجه شكسته شدن سپر محافظ در منطقهاى محدود است. بنابراين سيلان مداومى از هيجانات از بخش پيرامون متوجه دستگاه مركزى مغز مىشود. معمولاً چنين امرى فقط از درون دستگاه نشأت مىگيرد. از ذهن انتظار داريم كه چگونه به اين تهاجم واكنش نشان دهد؟ انرژى كتكتيك از تمامى جهات فراخوانده مىشود تا ميزان بسندهاى از آن در حول و حوش شكاف فراهم شود. «ضدكتكسيسى» (anticathexis) در سطح وسيع جمع مىگردد و به نفع آن ساير نظامهاى روانى ضعيف مىگردد، به گونهاى كه كاركردهاى روانى باقيمانده به طرز گستردهاى فلج مىشود يا كاهش مىيابد. بايد تلاش كنيم كه از مثالهايى از اين دست درسى بگيريم و آنها را بنيانى براى گمانورزيهاى مابعدروانشناسانه خود قرار دهيم. بنابراين از مسأله فعلى نتيجه مىگيريم كه نظامى كه خود به شدت كتكتيك شده است قادر است جريان اضافى انرژى تازه سارى و جارى را بگيرد، يعنى آن را به كتكسيس ساكن بدل كند، يعنى آن را از حيث روانى مقيّد كند. هرچه كتكسيسِ ساكنِ خود نظام بيشتر باشد، به نظر مىرسد كه نيروى «مقيّدكننده» آن نيز قويتر خواهد بود؛ بنابراين، برعكس، هرچه كتكسيس كمتر باشد براى برگرفتن انرژى سارى و جارى قابليت كمترى خواهد داشت و نتايج چنان شكافى در سپر محافظ در برابر محرك وخيمتر خواهد بود. نمىتوان به حق به اين نظر اعتراض كرد كه افزايش كتكسيس حول شكاف را مىتوان به صورتى ساده به عنوان نتيجه مستقيم سيلان انبوه هيجان تبيين كرد. اگر اينگونه مىبود، دستگاه ذهنى فقط گيرنده افزايشى بود در كتكسيس انرژى خود، و خصوصيت فلجكننده درد و ضعيف شدن تمامى نظامهاى ديگر تبييننشده باقى مىماند. پديدههاى بسيار خشن تخليه نيز كه درد موجب آن مىشود بر تبيين ما تأثير مىگذارد، زيرا كه آنها به شيوهاى بازتابى رخ مىدهند ــ يعنى آنها بدون مداخله دستگاه ذهنى به كار خود ادامه مىدهند. نامشخص بودن تمامى بحثهاى ما درباره آنچه آن را مابعدروانشناسى توصيف كرديم البته به سبب اين امر است كه درباره سرشت فرايندهاى هيجانآميز كه در عناصر نظامهاى روانى رخ مىدهد چيزى نمىدانيم و احساس مىكنيم كه محق نيستيم فرضيهاى درباره اين موضوع ارائه كنيم. در نتيجه در تمامى مدت با عامل ناشناخته وسيعى سروكار داريم، عاملى كه مجبوريم آن را در هر فرمول جديدى دخالت دهيم. به شيوهاى عاقلانه فرض بر اين گذاشته شد كه اين جريان هيجانآميز مىتواند با انرژيهايى به سرانجام رسد كه از حيث كمّى متغيرند؛ همچنين محتمل به نظر مىرسد كه اين جريان كيفيتهاى چندى داشته باشد (به عنوان مثال از حيث دامنه.) ما فرضيه بروئر را به عنوان عاملى نو مورد ملاحظه قرار داديم بر اين مبنا كه انباشت انرژى مىتواند به دو شكل انجام گيرد؛ به گونهاى كه بايد ميان دو كتكسيس نظامهاى روانى يا عناصر آنها تميز قائل شويم ــ كتكسيسى كه به شكل آزادانه جريان مىيابد و به طرف تخليه مىرود و كتكسيس ساكن. ما شايد گمان بريم كه «مقيّد ساختن» انرژىاى كه به درون دستگاه ذهنى جريان مىيابد در تغيير آن از حالت سيلان آزادانه به حالت ساكن نهفته است.
فكر مىكنم ما بايد به شيوهاى آزمايشى خطر كنيم و روانرنجورى آسيبزاى رايج را نتيجه شكافى گسترده بدانيم كه در سپر محافظ در برابر محرك ايجاد شده است. اين امر به نظر مىرسد تكرار مجدد نظريه قديمى و سادهپندارانه شوك باشد كه در تقابل آشكار قرار دارد با نظريه جاهطلبانهتر بعدى و روانشناختىاى كه اهميت سببشناسانه را نه به آثار خشونت مكانيكى بلكه به رعب و تهديد به زندگى منتسب مىكند. با اين وصف، اين نظرات مخالف آشتىناپذير نيستند و آراء روانكاوانه درباره روانرنجورى آسيبزا نيز با نظريه شوك در خامترين شكل آن يكى نيست. نظريه اخير ماهيت شوك را صدمه مستقيم به ساختار مولكولى يا حتى به ساختار بافتشناسانه (histological) عناصر نظام عصبى مىداند. درحالىكه آنچه ما در پى فهميدن آنيم آثارى است كه بر اثر شكاف در سپرى كه در برابر محرك قرار دارد و بر اثر مسائلى كه از پى آن مىآيد بر ارگان مغز به وجود مىآيد و ما هنوز اهميت را به عنصر رعب منتسب مىكنيم. سبب رعب فقدان هر نوع آمادگى براى اضطراب، منجمله فقدان هايپركتكسيس نظامهايى است كه بايد اولين چيزى باشند كه تحريك را مىگيرند. اين نظامها به سبب كتكسيس پائينشان در موقعيت خوبى براى مقيّد ساختن سَيَلان هيجان نيستند و نتايج شكاف در سپر محافظ هرچه سهلتر از پى مىآيد. بنابراين ديده خواهد شد كه آمادگى براى اضطراب و هايپركتكسيس نظامهاى گيرنده مقوّم آخرين خط دفاع سپر در برابر محرك است. در مورد شمار بسيارى از آسيبها، تفاوت ميان نظامهايى كه آماده نيستند و نظامهايى كه از طريق هايپركتكتيك بودن به خوبى آمادهاند ممكن است عامل مهمى در تعيين نتيجه باشد. هرچند جايى كه قوت آسيب از محدوده خاصى فراتر مىرود اين عامل بىشك وزن و اهميت خود را از دست مىدهد. همانطور كه مىدانيم تحقق آرزوها به شيوه توهّمى به وسيله خوابها و روءياها برآورده مىشود و تحت سلطه اصل لذّت اين امر به كاركرد آنها تبديل مىشود. اما براى خدمت به اين اصل نيست كه خوابها و روءياهاى بيمارانى كه به روانرنجورى آسيبزا مبتلا هستند با چنان نظمى آنها را به عقب مىراند، به موقعيتى كه در آن آسيب رخ داده است. بلكه ما بايد در اينجا فرض كنيم كه روءياها در اينجا به انجام وظيفهاى ديگر كمك مىكنند كه بايد قبل از آنكه سلطه اصل لذّت حتى بتواند شروع شود بايد به سرانجام رسد. اين خوابها و روءياها مىكوشند تا به شيوهاى واپسگرايانه بر محرك غلبه كنند، آن هم با تحول اضطرابى كه حذف آن سبب روانرنجورى آسيبزاست. بنابراين آنها ديدگاهى به ما ارائه كنند درباره كاركرد دستگاه ذهنى كه اگرچه با اصل لذّت در تضاد نيست مستقل از آن است و به نظر مىرسد ابتدايىتر از هدف كسب لذّت و اجتناب از عدم لذّت باشد.
پس به نظر مىرسد اينجا جايى باشد كه در آن براى اولينبار تصديق كنيم كه اين گزاره كه روءياها تحقق آرزوها هستند استثنايى دارد. خوابها و روءياهاى اضطرابآور همانطور كه به تكرار و به تفصيل نشان دادهام ارائهگر چنان استثنايى نيستند. روءياهاى مجازات dreams) (punishmentنيز استثنا نيستند زيرا كه آنها به جاى تحقق آرزوى ممنوع، مجازات متناسب با آنها را مىنشانند. يعنى آنها آرزوى حس گناه را كه واكنشى به انگيزش و تكانه رد شده است تحقق مىبخشند. اما ممكن نيست روءياهايى را كه ما در حال بحث درباره آنها هستيم و در روانرنجورى آسيبزا رخ مىدهند يا خوابها و روءياهايى را كه در طول روانكاوى رخ مىدهند و آسيبهاى روانى دوران كودكى را به خاطره بازمىآورند تحت عنوان تحقق آرزو طبقهبندى كنيم. آنها از تسليم شدن به «اجبار به تكرار» نشأت مىگيرند. هرچند اين امر واقعيت دارد كه در جريان تحليل، اين اجبار را آرزويى پشتيبانى مىكند (و توصيه به ياد آوردن آنچه فراموش شده است و سركوب شده است مشوّق آن است). بنابراين چنين به نظر مىرسد كه كاركرد روءياها ــ كه متشكل است از كنار گذاشتن هر انگيزشى كه ممكن است خواب را قطع كند آن هم با تحقق آرزوهاىِ تكانههاى آزاردهنده ــ كاركرد اصيل آنها نيست. براى آنها ممكن نيست كه اين كاركرد را انجام دهند مادام كه كل زندگى ذهنى سلطه اصل لذّت را پذيرفته باشد. اگر چيزى «وراى اصل لذّت» وجود داشته باشد، اين امر فقط هنگامى منطقى به نظر مىرسد كه بپذيريم همچنين زمانى وجود داشته است كه هدف روءياها، تحقق آرزوها نبوده است. اين امر متضمن نفى كاركرد بعدى آنها نيست اما اگر فقط يكبار اين قاعده كلى شكسته شود سوءال بعدى مطرح مىگردد. آيا احتمال دارد روءياها ــ با توجه به مقيّد ساختن روانى تأثرات آسيبزا ــ از اجبار به تكرار تبعيت نكنند و آيا ممكن است چنان روءياهاى در خارج از تحليل رخ دهند؟ و جواب فقط مىتواند مثبت باشد.
در جاى ديگرى بحث كردهام كه روانرنجورى ناشى از جنگ (از آنجا كه اين واژگان متضمن چيزى بيشتر از ارجاع به شروع اوضاع و احوال بيمارى است) بسيار محتمل است كه روانرنجورى آسيبزا باشد كه درگيرى در «خود»، آن را تسريع كرده است. واقعيتى كه من قبلاً به آن اشاره كردهام ــ مبنى بر اينكه جراحت فيزيكى محضى كه به طور همزمان با آسيب [ روانى ] ايجاد شده باشد بختهاى تحول روانرنجورى را كاهش مىدهد ــ زمانى فهميدنى مىشود كه دو واقعيت را در ذهن مدّ نظر داشته باشيم، دو واقعيتى كه تحليل روانكاوانه بر آن تأكيد كرده است: اوّل اينكه تحريك مكانيكى بايد به عنوان يكى از سرچشمههاى هيجان و تحريك جنسى شناخته شود و دوم اينكه بيمارى دردناك و تبآلوده تا آنجا كه به درازا بكشد تأثيرى قدرتمند بر توزيع ليبيدو مىگذارد. بنابراين از يك سو خشونت مكانيكى آسيب مىتواند كمّيتى از هيجان جنسى را آزاد كند كه با توجه به فقدان آمادگى براى اضطراب مىتواند آثار آسيبزا بر جاى گذارد؛ اما از سويى ديگر جراحت فيزيكى همزمان با طلب هايپركتكسيس خودشيفته اندام مجروح مىتواند فزونى هيجان را مقيّد سازد. اين امر به خوبى بازشناختهشده است ــ هرچند نظريه ليبيدو هنوز از اين واقعيت به اندازه كافى استفاده نكرده است ــ كه چنان اختلالهاى جدى در توزيع ليبيدو مثلاً در ماليخوليا با وقوع بيمارى اندامى ديگرى موقتاً به پايان مىرسد و در واقع حتى وضعيت كاملاً پيشرفته اسكيزوفرنى در اين اوضاع و احوال مىتواند به طور موقت تسكين يابد.
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم