پيش از آنكه به اين تناقض بپردازيم اجازه دهيد براى لحظهاى به بررسى اين نظر بپردازيم كه اختلال روحى فرد ماخوليايى از سرشت و تركيبِ نفس بشرى مايه مىگيرد. [ بر طبق اين نظر [شاهد آن هستيم كه چگونه در او يك بخش از نفس يا خود در برابر بخش ديگر قد علم مىكند، آن را به نقد مىكشد و، به تعبيرى، آن را ابژه خود مىكند. سوءظن ما دال بر اينكه اين عامل انتقادى، كه در اينجا از نفس يا خود منشعب شده است، ممكن است استقلال خويش را تحتِ اوضاع و احوال ديگر نيز عيان سازد، توسط تمام مشاهدات بعدى تأييد مىشود. ما حقيقتاً مبانى و دلايلى براى متمايز ساختن اين عامل از مابقىِ نفس پيدا خواهيم كرد. چيزى كه در اينجا به ما معرفى مىشود همان عاملى است كه عموماً «وجدان» ناميده مىشود؛ ما اين عامل را، همراه با سانسور آگاهى و آزمون واقعيت، جزوِ نهادها و دستگاههاى اصلى نفس تلقى مىكنيم، و با مدارك و شواهدى نيز روبهرو خواهيم گشت كه نشان مىدهد اين عامل مىتواند مستقلاً و به خودىخود بيمار شود. در تصوير بالينى بيمارىِ ماخوليا، نارضايتى از نفس به دلايل اخلاقى، بارزترين ويژگى است. ارزيابى بيمار از خويش به مراتب كمتر با نقص، زشتى يا ضعف جسمانى ــ يا حتى با فرومرتبگى اجتماعى ــ سروكار دارد؛ تا آنجا كه به مرتبه و مقام اجتماعى مربوط مىشود ويژگى اصلى و بارز ماخوليا صرفاً ترسها و پُرگوييهاى بيمار درباره امكان فقير شدن خويش است.
تنها يك نتيجهگيرى تجربى وجود دارد كه به توضيح و تبيين تناقض فوق [ در پايان پاراگراف اسبق ] منجر مىشود، كه رسيدن بدان نيز اصلاً دشوار نيست. اگر به اتهامات متعدد و گوناگونى كه فرد ماخوليايى به خود مىزند صبورانه گوش سپاريم، نهايتاً نمىتوانيم از اين حس طفره رويم كه غالب اوقات خشنترين اين اتهامات، به سختى در مورد خود بيمار صدق مىكند، ليكن همين اتهامات با اندكى دستكاريهاى جزئى، دقيقاً در مورد شخص ديگر جور درمىآيد، شخصى كه فرد بيمار عاشق اوست يا بوده يا قرار است باشد. هر زمان كه واقعيتها را مىسنجيم، اين حدس تأييد مىشود. بدينسان كليد فهم تصوير بالينى را به دست مىآوريم: ما درمىيابيم كه سرزنشهاى معطوف به خود، فىالواقع، سرزنشهايى عليه يك ابژه يا موضوع مهرورزىاند كه از آن موضوع به نفسِ (ego) خودِ بيمار انتقال يافتهاند.
آن زنى كه با صداى بلند براى شوهرش دلسوزى مىكند كه گير زنى چنين ناتوان افتاده است، به واقع در حال متهم ساختن شوهرش به عجز و ناتوانى، به معناى موردنظر خويش، است. البته نيازى نيست كه از وجود معدودى سرزنش حقيقى نسبت به خويش بيش از حد شگفتزده شويم، سرزنشهايى پراكنده در ميان مواردى كه به نادرست به خود شخص معطوف گشتهاند. اين سرزنشهاى حقيقى اجازه مىيابند تا بىهيچ توجيهى نظر ما را به خويش جلب كنند، زيرا [ از اين طريق ] كمك مىكنند تا مواردى ديگر پوشيده و پنهان شوند تا بازشناسى وضعيت حقيقى امور ناممكن گردد. به علاوه، اين سرزنشهاى بيجا از ضربات متقابل كشمكش عشقى نشأت مىگيرند كه به از دست دادن عشق منجر شده است. اينك كردار و رفتار بيماران نيز بسى قابلفهمتر مىشود. شِكوهها و شكايات (complaints) آنان فىالواقع همان «مويهها» (plaints) به مفهوم كهن اين كلمهاند. آنان شرمنده نيستند و خود را پنهان نمىكنند، زيرا ريشه همه نكات منفى كه در باب خويش مىگويند در نهايت معطوف به كس ديگرى است. به علاوه، آنان به هيچ وجه نگرشى فروتنانه و مطيعانه نسبت به اطرافيان خويش نشان نمىدهند، نگرشى كه فقط مناسب آدميانى چنين بىارزش است. درست برعكس، آنان به بدترين شكل مزاحمت ايجاد مىكنند، و همواره چنين به نظر مىرسد كه به گمان ايشان مورد توهين قرار گرفته و عميقاً مظلوم واقع شدهاند. همه اين امور از آن جهت ممكن مىشود كه واكنشهاى متجلى در رفتار آنان هنوز در متن منظومه فكرىِ مبتنى بر عصيان جريان دارد، رفتارى كه در مرحله بعدى، به واسطه فرايندى خاص، به وضعيت خردكننده ماخوليا گذر كرده است.
بازسازى اين فرايند مشكلى در بر ندارد. نوعى گزينش ابژه، يعنى نوعى دلبستگىِ ليبيدو به شخص خاص زمانى در گذشته وجود داشته و سپس، به سبب يك بىاعتنايى يا سرخوردگى واقعى از سوى همين شخص محبوب، اين رابطه با ابژه يا موضوع ميل گسسته شده است. اما نتيجه و حاصل اين گسست، همان نتيجه عادى و طبيعىِ كنارهگيرى يا پس گرفتن ليبيدو از اين ابژه خاص و جابهجايى آن به ابژهاى جديد نبوده است، بلكه محصول اين فرايند چيزى متفاوت بوده است كه به نظر مىرسد شرايط گوناگونى براى تحقق آن ضرورى است. دلبستگى به ابژه (object-cathexis)قدرت مقاومت ناچيزى از خود نشان مىدهد و به پايان مىرسد. اما ليبيدوىِ آزاد و بىرابطه به ابژهاى ديگر منتقل يا جابهجا نگشته، بلكه به درون نفس يا خود (ego) پس كشيده شده است. ليكن در آنجا به هيچ شكل نامشخص و كلى مورد استفاده قرار نگرفته، بلكه در خدمت ايجاد يكسانى و يكى شدنِ (identification) نفس با ابژه يا شخص طرد و رها شده عمل كرده است. و بدينترتيب بوده است كه سايه ابژه بر نفس فرو افتاده و از آن پس نفس، تو گويى نوعى ابژه، يعنى همان ابژه طرد شده است كه از سوى عاملى (agency) خاص داورى مىشود. بدين طريق خسران يا گم كردن ابژه به خسران يا گم كردن نفس بدل شده است و كشمكش و ستيز ميان نفس و معشوق نيز به شكاف يا بُرشى ميان فعاليت انتقادى نفس و آن نفس يا خودى كه به واسطه [ فرايند ] يكىشدن دگرگون گشته است.
با توجه به پيششرطها و پيامدهاى فرايندى از اين دست مىتوان يكى دو نكته را مستقيماً استنتاج كرد. از يك سو، شكل حادى از توجه ثابت به معشوق يا ابژه محبوب حتماً حاضر بوده است، و از سوى ديگر، در تناقض با نكته قبلى، دلبستگى به ابژه يقيناً قدرت مقاومت و پايدارى كمى داشته است. همانطور كه اتو رنك (Otto Rank) به درستى و بجا گفته است، اين تناقض ظاهراً حاكى از آن است كه دلبستگى به ابژه بر بنيانى برخاسته از خودشيفتگى تحقق يافته است و در نتيجه، اين دلبستگى مىتواند به مجرد برخورد با موانع و مشكلات به [ مرحله ] خودشيفتگى پسروى كند. و سپس اين يكى شدنِ خودشيفته با ابژه ميل به جانشينى براى دلبستگى شهوى بدل مىگردد كه در نتيجه آن، علىرغم ستيز و تخاصم نفس با معشوق، نيازى به رها ساختن رابطه عاشقانه نيست. اين نشستنِ يكىشدنِ [ نفس با ابژه ] بر جاى ابژه ميل، مكانيسمى مهم در احساس خودشيفتگى است. كارل لاندر (1914) اخيراً موفق گشته تا حضور اين مكانيسم را در فرايند بهبودىِ مورد خاصى از شيزوفرنى نشان دهد. البته اين مكانيسم معرّف پسروى از نوعى گزينش ابژه به خودشيفتگى اصلى و اوليه است. در جايى ديگر نشان دادهايم كه يكى شدن نوعى مرحله مقدماتى در گزينش ابژه است؛ و اينكه نخستين شيوه برگزيدن ابژه از سوى نفس است ــ شيوهاى كه به نحوى مبهم و دوپهلو تجلى مىيابد. نفس مىخواهد اين ابژه را در خود جذب و هضم كند، و بر طبق مرحله دهانى يا دگرخوارانه (canibalistic) رشد ليبيدو در آن مقطع زمانى، مىخواهد اين عمل [ يعنى يكى شدن با ابژه ميل ] را با دريدن و خوردن آن انجام دهد. دكتر ابراهام بىترديد در انتساب اين پيوند به سرپيچى از تغذيه، كه در موارد حادِّ ماخوليا مشهود است، محق است.
نتيجه روشنى كه نظريه ما اقتضا مىكند ــ يعنى اينكه گرايش و آمادگى براى دچار شدن به ماخوليا (يا بخشى از آن) از تسلط و غلبه نوع خودشيفته گزينش ابژه ناشى مىشود ــ متأسفانه هنوز توسط مشاهده [ علمى ] تأييد نشده است. من خود در نخستين عبارات اين مقاله اذعان كردم كه مواد و مطالب تجربى كه اين مطالعه بر آنها استوار است براى نيازهاى [ پژوهشى ] ما ناكافى است. اگر بتوانيم وجود توافقى ميان نتايج مشاهدات و آنچه را كه خود استنتاج كردهايم مفروض گيريم، بايد بدون هيچ ترديدى اين پسروى را در توصيف و تشخيص خويش از [ بيمارى ] ماخوليا ادغام كنيم، يعنى پسروى از دلبستگى به ابژه ميل به مرحله دهانىِ تحول ليبيدو كه هنوز واجد خصلت خودشيفتگى است. البته صور گوناگون يكى شدن با ابژه نيز در موارد مختلف رواننژندىِ ناشى از انتقال (transference) به هيچ وجه نادر نيست؛ در واقع اين صور تشكيلدهنده يك مكانيسم كاملاً شناختهشده بروز علائماند، به ويژه در بيمارى هيسترى. معهذا تفاوت ميان يكى شدنِ هيستريك و يكى شدنِ مبتنى بر خودشيفتگى، خود را بدين طريق نمايان مىسازد كه اگرچه در مورد دوم دلبستگى به ابژه رها مىشود، اما در مورد اول اين دلبستگى بر جاىمانده و تأثير و نفوذ خويش را نشان مىدهد ــ هرچند اين امر معمولاً از حد برخى اعمال و خلجانهاى تكافتاده فراتر نمىرود. به هر حال، در رواننژندى مبتنى بر انتقال نيز [ فرايند ] يكىشدن بيانگر وجود چيزى مشترك است، كه ممكن است دال بر وجود عشق باشد. يكىشدنِ مبتنى بر خودشيفتگى قديمتر از يكى شدنِ هيستريك است و راه را براى فهم اين پديده دوم، كه با دقت كمترى مطالعه و بررسى شده است، هموار مىسازد.
بنابراين ماخوليا برخى از مشخصاتش را از سوگوارى و ماتم و برخى ديگر را از [ اين نوع [فرايند پسروى كسب مىكند، يعنى پسروى از ابژهگزينىِ خودشيفته به خودشيفتگىِ تمامعيار. ماخوليا، همچون ماتم، از يك سو واكنشى است به از دست دادن واقعىِ ابژهاى محبوب و عزيز؛ اما بيشتر و مافوق اين امر، توسط صفتى مشخص مىشود كه در سوگوارى و ماتم عادى غايب است و يا، اگر حضور داشته باشد، سوگوارى عادى و طبيعى را به ماتمى بيمارگونه مبدل مىكند. از دست دادن يك ابژه محبوب فرصتى عالى فراهم مىآورد تا دوپهلو بودن همه روابط عشقى خود را موءثر ساخته، برملا كند. هرگاه خلق و خوى آدمى به رواننژندى وسواسى معطوف باشد، تخاصم ناشى از اين دوپهلو بودن به سوگوارى و ماتم رنگ و بويى بيمارگونه مىبخشد و آن را وامىدارد تا خود را در هيأت ملامت نفس متجلى كند تا در نتيجه اين امر فردِ سوگوار خود را براى از دست رفتن ابژه محبوبش مقصر بداند، يعنى گمان كند كه خود خواستار چنين خسرانى بوده است. اين حالت افسردگى وسواسى كه در پىِ مرگ عزيزى پيش مىآيد، به ما نشان مىدهد كه حتى وقتى از در خود فرو رفتنِ پسروانه ليبيدو هيچ اثرى به چشم نمىخورد، تخاصم ناشى از دوپهلويى به تنهايى چه نتايجى مىتواند به بار آورد. در ماخوليا، آن موقعيتها و فرصتهايى كه موجب بروز اين بيمارى مىشوند، عمدتاً وراى مورد صريح و روشن خسران ناشى از مرگ گسترش مىيابند. اين موقعيتها تمامى وضعيتهايى نظير خوار شمرده شدن، ناديده گرفته شدن يا مأيوس شدن را شامل مىشوند، كه احساسات متضاد عشق و نفرت را به رابطه افراد سرايت مىدهند يا دوپهلويى از قبل موجود را تقويت مىكنند. اين تخاصم ناشى از دوپهلويى، كه گاهى اوقات از دل تجربههاى واقعى برمىخيزد و گاهى بيشتر از عوامل برسازنده، نبايد در ميان پيششرطهاى بروز ماخوليا ناديده گرفته شود. اگر عشق به اين ابژه ــ عشقى كه نمىتوان رهايش كرد هرچند كه خود ابژه آن رها مىشود ــ در پسِ يكى شدن مبتنى بر خودشيفتگى پناه جويد، آنگاه نفرت در مورد اين ابژه جانشين [ يعنى نفسِ خود فرد ] وارد عمل مىشود، از آن سوءاستفاده مىكند، به پستى مىكشاندش، رنجورش مىسازد و از رنج و مصيبت آن لذت و رضايتى ساديستى كسب مىكند. عذاب دادن نفس در بيمارى ماخوليا، كه بىترديد امرى لذتبخش است، درست همچون پديده متناظر با آن در رواننژندى وسواسى، دال بر ارضاى گرايشهاى معطوف به ساديسم و نفرت است كه معطوف به يك ابژهاند اما به شيوههايى كه تا به حال مورد بحث قرار دادهايم به سوى نفس خود سوژه چرخانده شدهاند. در هر دو بيمارى فوق، بيماران معمولاً از راهِ غيرمستقيمِ مجازاتِ نفس موفق مىشوند تا از ابژه اوليه انتقام بگيرند و فردِ محبوب خود را به لطف بيمارىشان عذاب دهند، بيمارىاى كه به قصد پرهيز از نياز به بيانِ آشكار خصومت خويش بدو، بدان متوسل گشتهاند. هرچه باشد، شخصى كه اختلال عاطفى فرد بيمار را موجب گشته است، و بيمارىِ وى متمركز بر اوست، معمولاً در محيطى يافت مىشود كه بيمار با آن تماس مستقيم و نزديك دارد. بدينسان دلبستگى اروتيكِ فرد ماخوليايى با ابژه خويش دچار افت و خيزى مضاعف گشته است: بخشى از آن به يكى شدن پس رفته است، ليكن بخشى ديگر تحت تأثير خصومت ناشى از دوپهلويى، مجدداً به مرحله ساديسم عودت داده شده است، مرحلهاى كه با آن تخاصم و دشمنى قرابت بيشترى دارد.
فقط همين ساديسم است كه حلاّل معمّاى گرايش به خودكشى است كه ماخوليا را چنين جالب توجه ــ و چنين خطرناك ــ مىكند. عشق نفس (ego) به خود، كه ما آن را به منزله مرحله آغازين شروع جريانِ حيات غريزى بازشناختهايم، چنان گسترده است و ميزان ليبيدوىِ خودشيفته كه به هنگام تهديد زندگى در هيأت ترس رها گشته و فوران مىكند چنان عظيم است كه نمىتوان دريافت نفس آدمى چگونه مىتواند به نابودى خويش رضا دهد. البته ما از مدتها پيش مىدانستيم كه در مورد فرد رواننژاد خطور هرگونه فكر خودكشى فقط نتيجه عقبگردِ ميل يا كشش غريزى به كشتن ديگران و چرخش آن به سوى نفس خود است، ليكن هرگز نتوانستهايم اين نكته را توضيح دهيم كه چه كنش و واكنشى ميان نيروهاى روانى مىتواند چنين فكر يا قصدى را به عمل تبديل كند. اكنون تجزيه و تحليل [ بيمارى [ ماخوليا نشان مىدهد كه نفس فقط در صورتى مىتواند خود را بكشد كه، در نتيجه چرخش و برگشت دلبستگى به ابژه، بتواند با خود به مثابه يك ابژه برخورد كند ــ يعنى در صورتى كه قادر باشد خصومت معطوف به يك ابژه [ بيرونى ] را كه معرفّ واكنش اوليه نفس به همه ابژههاى جهان خارج است، متوجه خود سازد. بنابراين، درست است كه در پسروى از انتخاب ابژه بر اساس خودشيفتگى، خود ابژه خنثى و پس زده شده است، با اين حال ابژه نشان داده است كه قويتر از خود نفس است. در دو وضعيتِ مخالفِ دست زدن به خودكشى و گرفتار شدن در عشقى ژرف، نفس، هرچند به دو شيوه كاملاً متفاوت، مغلوب ابژه مىشود.
در مورد يك ويژگىِ خاص و بارز ماخوليا كه پيشتر بدان اشاره كرديم، يعنى حضور فراگير ترسِ از فقير شدن، طرح اين فرض موجّه به نظر مىرسد كه اين ويژگى نتيجه و ثمره اروتيسم مقعدى است كه از زمينه يا بافت خود ريشهكن گشته و به معنا و مفهومى پسروانه (regresive) تغيير شكل يافته است.
ماخوليا ما را با مسائل و پرسشهاى ديگرى نيز روبهرو مىكند كه پاسخ آنها بعضاً از ديد ما پنهان است. اين واقعيت كه دوره ماخوليا پس از گذشت زمانى معين بدون برجاى گذاشتن هيچ ردّى از هرگونه تغيير چشمگير طى مىشود، خصوصيتى است كه ماخوليا در آن با سوگوارى يا ماتم شريك است. ما از طريق توزيع و تبيين مسأله دريافتيم كه در سوگوارى به اجرا گذاشتن فرمان آزمونها در واقعيت به صورتى مفصل نيازمند زمان است، و اينكه وقتى اين كار به انجام رسيده باشد نفس در رها ساختن ليبيدوى خويش از ابژه گمشده موفق گشته است. مىتوانيم چنين تصور كنيم كه در دوره ابتلا به ماخوليا نيز نفس درگير عمل يا كارى مشابه است؛ امّا در هيچيك از دو مورد [ ماخوليا و ماتم [نسبت به بده بستان يا اقتصاد حاكم بر جريان وقايع هيچ بصيرتى نداريم. بىخوابى مشهود در بيمارى ماخوليا گواهى است بر سختى وجود شرايط [ بيمار ] ، و ناممكن بودن تحققِ كندن و جذب كلّىِ دلبستگيهاى روانى به ابژهها كه براى خوابيدن آدمى ضرورى است. عقده ماخوليا به مانند زخمى باز عمل مىكند و انرژيهاى نهفته در دلبستگى به ابژه energies) (cathecticرا از همهسو به درون خود مىكشد ــ امرى كه در رواننژنديهاى مبتنى بر انتقال آن را «ضد دلبستگى به ابژه» ناميدهايم ــ و نفس را چنان تهى مىكند تا سرانجام كاملاً فقير و بىمحتوا شود. ماخوليا به راحتى مىتواند نشان دهد كه در برابر آرزو و ميل نفس به خوابيدن مقاوم است.
آنچه احتمالاً عاملى جسمانى است، آن هم عاملى كه نمىتوان آن را برحسب منشئى روانى توضيح داد، خود را در كاهش وخامت وضع بيمار عيان مىسازد كه غالباً به هنگام فرارسيدنِ شامگاه رخ مىدهد. اين ملاحظات به اين پرسش دامن مىزنند كه آيا وقوع خسرانى در نفس به صورتى مستقل و نامرتبط با ابژه ــ يعنى ضربه يا شوكى به نفس (ego) كه تماماً خصلتى خودشيفتهوار دارد ــ براى ترسيم تصويرى [ دقيق ] از ماخوليا كافى نيست و اينكه آيا بروز نقصانى در ليبيدوى نفسانى (ego-libido) ، كه مستقيماً از سموم ناشى مىشود، نمىتواند موجب توليد اشكال خاصى از اين بيمارى شود.
بارزترين ويژگى ماخوليا، كه بيش از همه محتاج توضيح است، گرايش اين بيمارى به چرخش و بدل شدن به مانيا (mania) است ــ وضعيتى كه به لحاظ علائم و نشانهها نقطه مقابل ماخوليا است. همانطور كه مىدانيم اين امر در همه موارد ماخوليا تحقق نمىيابد. در برخى موارد اين تغيير و تحول در قالب رجعتهاى دورهاى رخ مىدهد كه در فاصله ميان آنها علائم مانيا ممكن است تماماً غايب يا بسيار ناچيز باشد. موارد ديگر نشاندهنده تناوبى منظم ميان مراحل ماخوليايى و مانيايى هستند، كه به طرح فرضيه وجود نوعى جنون ادوارى منجر شدهاند. آدمى وسوسه مىشود تا اينگونه موارد را فاقد منشأ روانى تلقى كند، البته اگر اين واقعيت وجود نداشت كه روش روانكاوى دقيقاً در بسيارى از اين موارد در دستيابى به راهحل و تحقق نوعى بهبود در امر درمان موفق بوده است. بنابراين بسطِ توضيح و تبيين روانكاوانه بيمارى ماخوليا به حوزه بيمارى مانيا نه فقط جايز، بلكه همچنين يكى از وظايفِ ماست.
نمىتوانم قول دهم كه اين تلاش به طور كامل رضايتبخش خواهد بود. اين تلاش به سختى ما را از حدِ اين امكان فراتر مىبرد كه موقعيت ابتدايى خويش را مشخص سازيم. در واقع، دو كار پيش روى ماست: نخست پرداختن به يك تصور يا باور روانكاوانه مبهم، دوم پرداختن به چيزى كه شايد بتوانيم آن را موضوعى مربوط به تجربه اقتصادىِ عام بناميم. آن تصور مبهمى كه بسيارى از محققان روانكاو پيش از اين در قالب كلمات مطرح كردهاند آن است كه محتواى مانيا هيچ فرقى با محتواى ماخوليا ندارد، كه هر دو شكل آشفتگى روانى با «عقده» واحدى دست به گريباناند، اما در ماخوليا نفس احتمالاً تسليم اين عقده شده است حال آن كه در مانيا بر آن غلبه كرده يا آن را كنار زده است. نكته يا راهنماى دوم ما ثمره اين مشاهده است كه همه حالاتى نظير شادمانى، وجد يا احساس پيروزى، كه الگوى نرمالِ بيمارى مانيا را به ما عرضه مىكنند، بر شرايط اقتصادى واحدى متكىاند. آنچه در اينجا رخ داده آن است كه، در نتيجه نفوذ يا تأثيرى خاص، بخش عظيمى از مصرف انرژى روانى كه به مدتى طولانى برقرار بوده يا عادتاً رخ مىداده است، سرانجام غيرضرورى شده است و در نتيجه اين انرژىِ [ مصرفنشده ] اكنون براى كاربردهاى متعدد و امكانات گوناگونِ تخليه در دسترس است ــ مثلاً وقتى كه فردى فقير و بيچاره به واسطه بردن مقدار هنگفتى پول به ناگهان از نگرانىِ مزمن در باب رزق روزانهاش خلاص مىشود، يا وقتى كه مبارزهاى سخت و طولانى سرانجام به موفقيت ختم مىشود، يا وقتى كه آدمى خود را در موقعيتى مىيابد كه مىتواند با ضربهاى از قيد يك اجبار يا گرايش روحى خفهكننده يا موضع و ديدگاهى دروغين رها شود، موضعى كه او مدتها مجبور به حفظش بوده است، و قس علىهذا. وجه مشخصه تمامىِ اينگونه وضعيتها شور و شوق و روحيه بالا، علائم تخليه عواطف شادمانه و افزايش آمادگى براى هرگونه كنش است ــ درست به همان شيوه مشهود در مانيا، و در تقابل كامل با افسردگى يا ممانعت درونىِ مشهود در ماخوليا. مىتوانيم دل به دريا زده و حكم كنيم كه مانيا چيزى نيست مگر پيروزىاى از اين دست، فقط [ با اين فرق [ كه در اينجا بارى ديگر آنچه نفس بر آن تفوق يافته و آنچه بر آن ظفر مىيابد، از ديدِ نفس پنهان مىماند. سرمستى ناشى از الكل را كه به همين طبقه از حالات تعلق دارد، مىتوان (تا آنجاكه حالتى سرخوشانه است) به همين طريق توضيح داد؛ البته در اينجا اين سوءظنِ ناشى از سموم وجود دارد كه مصارفِ انرژى در راستاى سركوب (repression) صورت گرفته است. عموم مردم مايلاند گمان كنند شخصى كه دچار حالتى مانيايى (maniac) از اين دست شده است، بدينجهت از حركت و كنش شديداً به وجد مىآيد كه خودش سراپا «مسرور» است. البته اين پيوند كاذب بايد حتماً تصحيح شود. واقعيت آن است كه شرايط و وضعيت اقتصادىِ حاكم بر ذهن سوژه مذكور، از هر جهت به كمال رسيده است، و به همين دليل است كه او از يك سو واجد شور و شوق و روحيهاى چنان بالاست و از سويى ديگر در اعمال و رفتار خويش رها از ممانعتهاى درونى است.