اگر لايه قشريى كه محركات را دريافت مىكند فاقد هرگونه سپر محافظ در برابر هيجاناتى باشد كه از درون مىآيد، بايد اين نتيجه را به بار آورد كه انتقال محركات درونى از حيث اهميت اقتصادى برترند و اغلب باعث اختلالهايى اقتصادى مىشوند كه با روانرنجورى آسيبزا مقايسهپذير است. غنىترين سرچشمه اين هيجان درونى همانى است كه ما آن را به عنوان «غرايز» ارگانيسم توصيف كرديم ــ نمايندگان تمامى نيروهايى كه سرمنشأشان در درون بدن است و به دستگاه ذهنى انتقال مىيابند ــ كه در عين حال مهمترين و مبهمترين عنصر در تحقيقات روانشناسى است.
شايد زياد عجولانه نباشد كه فرض كنيم كه تكانههايى كه از غرايز سرچشمه مىگيرند به نوع فرايندهاى عصبى مقيّد تعلق ندارند بلكه به فرايندهاى آزادانه متحركى (freelymobile)تعلق دارند كه درصدد تخليهاند. آن بخشى از اين فرايند كه ما آن را بهتر مىشناسيم، از مطالعات ما درباره كاركرد روءيا (dream-work) حاصل آمده است. در آنجا ما كشف كرديم كه فرايندها در نظامهاى ناخودآگاه اساساً با آنهايى كه در نظامهاى پيشآگاه (preconscious)(يا آگاه) وجود دارد متفاوت است. كتكسيس در ناخودآگاه مىتواند به سهولت و به تمامى انتقال يابد و جابهجا شود و تلخيص گردد. به هر تقدير، چنان رفتارى اگر به مواد و مصالح پيشآگاه به كار بسته شود، مىتواند فقط نتايجى نامعتبر به بار آورد؛ و اين امر مبيّن ويژگيهاى آشنايى است كه روءياهاى آشكار نشان مىدهند، آن هم بعد از آنكه بازماندههاى پيشآگاهانه روز قبل مطابق با قوانينى كه در ناخودآگاه عمل مىكنند حلاّجى شدند. من نوع فرايندى را كه در ناخودآگاه يافت مىشود به عنوان فرايند روانى «اوليه» توصيف كردهام كه در تضاد با فرايند «ثانويه» قرار دارد، فرايندى كه در زندگى زمان بيدارى عادى ما وجود دارد. از آنجا كه تمامى تكانههاى غريزى، نقطه تأثيرگذاريشان نظامهاى ناخودآگاه است، سخن چندان بديعى نگفتهايم اگر مدعى شويم كه آنها از فرايند اوليه تبعيت مىكنند. مجدداً به سهولت مىتوان فرايند روانى اوليه را با كتكسيس آزادانه متحركِ بروئر يكى بدانيم و فرايند ثانويه را با تغييراتى كه در كتكسيس مقيّد يا نيروبخش (tonic) او رخ مىدهد. اگر اينگونه باشد، وظيفه لايههاى بالاى دستگاه ذهنى است كه هيجانات غريزى را كه به فرايند اوليه مىرسند مقيّد سازند. شكست در رسيدن به اين تقيد باعث اختلالى مىشود كه شبيه روانرنجورى آسيبزاست؛ و فقط زمانى كه مقيّد كردن تكميل شد، زمينه براى سلطه اصل لذّت (و شكل تعديلشده آن يعنى اصل واقعيت) فراهم مىشود تا بدون مانع و رادعى به پيش روند. تا آن هنگام وظيفه ديگرِ دستگاه ذهنى يعنى وظيفه مهار يا مقيّد ساختن هيجانات ارجحيت خواهد داشت ــ اما واقعاً نه در تقابل با اصل لذّت، بلكه مستقل از آن و تا درجهاى بدون توجه به آن.
تجليات اجبار به تكرار (كه ما آن را، آنچنان كه در فعاليتهاى اوليه زندگى ذهنى دوران طفوليت و همچنين آن چنان كه در ميان رخدادهاى معالجه روانكاوانه رخ مىدهد، شرح داديم) تا درجه بسيارى، خصوصيتى غريزى را آشكار مىسازد، و زمانى كه آنها در تقابل با اصل لذّت عمل مىكنند چنين وانمود مىكنند كه نوعى نيروى «اهريمنى» در كار است. در مورد بازى كودكان به نظر مىرسد كه طبق مشاهدات ما كودكان تجارب غير لذّتبخش را به اين دليل مضاعف تكرار مىكنند كه بتوانند با شركت فعالانه در نقشى مهم مهارتى تمام و كمال يابند تا با تجربه كردن آن به شكلى منفعلانه. هر تكرار تازهاى به نظر مىرسد سلطهاى را كه آنها در جستجوى آناند قوت بخشد. براى كودكان هرگز تجارب لذّتبخش به اندازه كافى تكرار نمىشود، و آنها در اصرار خود بر اينكه تكرار بايد عيناً صورت گيرد يكدنده و لجوج هستند. اين نشانه خاص بعداً ناپديد مىشود. اگر لطيفهاى براى دومينبار شنيده شود تقريباً هيچ تأثيرى بر جاى نمىگذارد؛ نمايش هرگز آن تصور عظيمى را كه در بار اول ايجاد كرده است در بار دوم ايجاد نمىكند؛ در واقع به سختى ممكن است فرد بزرگسالى را واداشت كه از خواندن كتابى كه بسيار لذّت برده است آن را بلافاصله دوباره بخواند. نو بودن هميشه شرط لذّت بردن است. اما كودكان هرگز از درخواست خود از بزرگسالان براى تكرار بازىاى كه به او نشان دادهاند يا با آنها بازى كردهاند خسته نمىشوند، تا اينكه آنها نيز از ادامه دادن خسته شوند. و اگر به كودكى قصه قشنگى گفته شود، او اصرار خواهد كرد كه آن قصه را بارها و بارها بشنود تا قصه جديدى را؛ و او بىامان تصريح خواهد كرد كه اين تكرار بايد با همان نسخه اوليه يكى باشد و هر تغييرى را جرمى تلقى خواهد كرد و آن را تصحيح خواهد كرد ــ هرچند اين تغييرات ممكن است به اين اميد انجام گيرد كه تحسين تازهاى برانگيزد. هيچيك از اينها با اصل لذّت تضاد ندارد؛ تكرار ــ تجربه مجدد چيزى اينهمان ــ آشكارا و فىنفسه منبع لذّت است. برعكس در مورد كسى كه مورد تجزيه و تحليل قرار مىگيرد، اجبار به تكرار وقايع دوران كودكىاش در «انتقال»، به طور آشكارا اصل لذّت را به هر طريق ناديده مىانگارد. بيمار به شيوهاى كاملاً كودكانه رفتار مىكند و بنابراين به ما نشان مىدهد كه ردّ پاهاى خاطره سركوبشده تجربههاى اوليه او در حالتى مقيّد در او حضور ندارند و در واقع به تعبيرى قادر به تبعيت از فرايند ثانويه نيستند. افزون بر اين آنها توانايى خود براى شكل دادن به تصور و خيالى آرزومندانه را كه در خواب ظاهر مىشود ــ و بازماندههاى روز قبل آن را همراهى مىكنند ــ مديون واقعيتِ مقيّد نيستند. ما همين اجبار به تكرار را مكرراً در جريان معالجه خود به عنوان سد و مانعى مىيابيم، يعنى زمانى كه در پايان تحليل تلاش مىكنيم تا بيمار را ترغيب كنيم كه خود را كاملاً از پزشك خود جدا سازد. همچنين مىتوان فرض كرد كه زمانى كه كسانى كه با تجزيه و تحليل ناآشنا هستند ترسى مبهم احساس مىكنند ــ ترسى از بيدار كردن چيزى كه آنها احساس مىكنند بهتر است خفته باقى بماند ــ آنچه آنها دستآخر از آن مىترسند، ظهور همين اجبار است كه حاكى از آن است كه نوعى قدرت «اهريمنى» آنها را تسخير كرده است.
اما چگونه گزاره «غريزى» بودن، به اجبار به تكرار ربط پيدا مىكند؟ در اينجا نمىتوانيم از اين شبهه بگريزيم كه ردّ پاى خصوصيت عام غرايز و شايد زندگى ارگانيك به طور كلى را يافتهايم، چيزهايى كه قبلاً به روشنى بازشناخته نشده بودند يا حداقل آشكارا مورد تأكيد قرار نگرفته بودند. بنابراين چنين به نظر مىرسد كه غريزه كششى است كه در بطن زندگى ارگانيك نهفته است تا وضعيت اوليه چيزها را احيا كند، وضعيتى كه موجود زنده مجبور است آن را تحت فشار توزيع نيروهاى خارجى رها كند؛ يعنى [ غريزه ] نوعى انعطافپذيرى ارگانيك است يا به عبارت ديگر تجلى اينرسىاى است كه در بطن زندگى ارگانيك نهفته است.
اين ديدگاه درباره غرايز به نظر بيگانه و غريب مىآيد زيرا كه ما عادت كردهايم در آنها عاملى را ببينيم كه به تغيير و تحول گرايش دارد، درحالىكه اكنون از ما خواسته مىشود در آنها چيزى كاملاً برعكس را بازشناسيم كه تجلى سرشت محافظهكار موجود زنده است. از سوى ديگر بلافاصله مثالهايى از زندگى حيوانى به ذهن ما متبادر مىشود كه به نظر مىرسد اين نظر را تأييد كنند كه غرايز از حيث تاريخى متعين شدهاند. به عنوان مثال برخى از ماهيان در زمان تخمريزى دست به مهاجرتهاى سخت و طاقتفرسا مىزنند تا تخم خود را در آبهاى خاصى بريزند كه از محل سكونت معمول آنها فاصله بسيار دارد. بنا به عقيده بسيارى از زيستشناسان آنچه اين ماهيان انجام مىدهند صرفاً يافتن جاهايى است كه نوع آنها قبلاً در آنجا سكونت داشتهاند، اما در جريان زمان آن را تغيير دادند. گمان مىرود كه همين تبيين را مىتوان در مورد كوچ پرندگان مهاجر به كار برد ــ ولى ما سريعاً از ضرورت يافتن مثالهاى بعدى معاف مىشويم آن هم با دست زدن به اين تأمل كه محكمترين دلايل براى وجود اجبار ارگانيك براى تكرار در پديده وراثت و واقعيتهاى جنينشناسى نهفته است. مشاهده مىكنيم كه چگونه نطفه حيوان زنده ناگزير است در جريان تحول خود، خصوصيت ساختارهاى تمامى اشكالى را كه از آن نشأت گرفته است ظاهر سازد (هرچند فقط به شيوهاى موقت و تلخيصشده)، به جاى آنكه به سرعت با كوتاهترين راه به طرف شكل غايى خود به پيش مىرود. اين رفتار فقط تا درجهاى اندك به دلايل مكانيكى نسبت داده شده است، بنابراين تبيين تاريخى نمىتواند مورد غفلت قرار گيرد. همچنين قدرت بازتوليد اندام از دست رفته با از نو رشد كردن آن دقيقاً مشابه همين امر است كه حيطه آن به دنياى حيوانات نيز كشيده شده است.
ما با اين اعتراض موجّه روبهرو خواهيم شد: ممكن است حقيقتاً اينگونه باشد كه علاوه بر غرايز محافظهكارانه كه به طرف تكرار گرايش دارند، غرايز ديگرى وجود داشته باشند كه به طرف پيشرفت و توليد اشكال نو گرايشى سخت دارند. اين استدلال را يقيناً نبايد مورد چشمپوشى قرار داد و بايد در مرحله بعدى آن را به حساب آورد. اما فعلاً امر وسوسهانگيز اين است كه اين فرضيه را كه تمامى غرايز به طرف احياىِ مراحل اوليه چيزها گرايش دارند تعقيب كنيم و به نتيجه منطقىاش برسيم. نتيجه ممكن است شمايى از عرفان يا نوعى ژرفاى قلابى به دست دهد؛ ولى ما مىتوانيم از اينكه چنان هدفى را مدّ نظر داريم كاملاً تبرى جوييم. ما فقط در پى نتايج معقول تحقيق يا تأملى هستيم كه متكى بر آن است و نمىخواهيم در آن نتايج چيزى به جز يقين بيابيم.
بنابراين اجازه دهيد فرض كنيم كه تمام غرايز ارگانيك محافظهكارانهاند و به شكل تاريخى كسب شدهاند و به طرف احياى حالات اوليه چيزها گرايش دارند. از اين امر چنين برمىآيد كه پديدههايى كه دچار تحول ارگانيك هستند بايد به تأثيرات مخرب خارجى و منحرفكننده نسبت داده شوند. عنصر زنده ابتدايى، از همان آغاز، خواستى براى تغيير ندارد؛ اگر وضعيت يكسان باقى بماند او كارى نخواهد كرد مگر تكرار مداوم همان جريان زندگى. در آخرين وهله آنچه نشان خود را بر تحول ارگانيسمها مىگذارد بايد تاريخ كره زمين كه ما در آن زندگى مىكنيم و نسبت آن با آفتاب باشد. بنابراين هر تعديلى كه بر جريان زندگى ارگانيسم تحميل شود توسط غرايز ارگانيك محافظهكار پذيرفته مىشود و براى تكرار بعدى ذخيره مىگردد. بنابراين آن غرايز ناگزيرند كه ظاهرى گولزننده به خود گيرند، بر اين مبنا كه نيروهايى هستند كه به تغيير و پيشرفت گرايش دارند، درحالىكه در واقع آنها فقط در پى رسيدن به اهداف باستانى هستند چه مسير كهنه باشد چه نو. افزون بر اين، كاملاً ممكن است كه اين هدف نهايى تمامى جهد و كوششهاى ارگانيك را مشخص كنيم. اگر هدف زندگى حالتى از چيزها باشد كه هرگز به دست نيامدنى است، آنگاه اين امر با سرشت محافظهكارانه غرايز در تضاد خواهد بود. برعكس [ اين هدف ] بايد حالت قديمى چيزها باشد، يعنى حالت اوليهاى كه از آن موجود زنده در اين يا آن زمان عزيمت كرده است و در حال جهد است كه به آن از طريق مسير پيچاپيچى كه تحول آن، او را به آنجاها رهنمون مىشود، بازگردد. اگر ما بايد اين امر را به منزله حقيقتى متصور شويم كه داراى هيچ استثنايى نيست، يعنى اينكه هر چيز زندهاى به سبب دلايل درونى مىميرد ــ يك بار ديگر به چيزى غير ارگانيك تبديل شود ــ آنگاه ناگزير مىشويم كه بگوييم «هدفِ تمامى زندگى مرگ است» و با نگاه به گذشته بايد بگوييم كه «چيزهاى بىجان قبل از موجودات زنده وجود داشتهاند.»
كنش نيرويى كه ما نمىتوانيم از سرشتش هيچ مفهومى در سر داشته باشيم روزى روزگارى صفات زندگى را در ماده بىجان برانگيخت. شايد اين فرايند شبيه همان نوع فرايندى باشد كه بعداً سبب تحول آگاهى در قشر خاصى از ماده زنده شد. سپس تنشى در آنچه قبلاً ماده بىجان بود به وجود آمد و كوشيد تا خود را ملغى سازد. بدين شيوه نخستين غريزه پا به عرصه وجود گذاشت: غريزه بازگشت به سوى حالت بىجان. در آن زمان هنوز مردن براى موجود زنده امرى سهل و ساده بود؛ احتمالاً طول زندگىاش كوتاه بود و جهتش را ساختار شيميايى زندگىاى جوان تعيين مىكرد. شايد براى مدت زمانى طولانى موجود زنده به همين ترتيب مداوماً از نو خلق مىشد و به سهولت مىمرد، تا اينكه تأثيرات خارجى قاطع به چنان شيوهاى تغيير يافتند كه موجود هنوز در حال بقا را مجبور ساختند تا هرچه بيشتر از مسير اصلى زندگى فاصله گيرد و قبل از آنكه به هدف خود يعنى مرگ برسد، راهى پُر پيچ و خمترى را طى كند. اين مسيرهاى پُر پيچ و خمِ به سوى مرگ كه غرايز محافظهكارانه، وفادارانه از آنها محافظت مىكنند، در حال حاضر تصويرى از پديدههاى زندگى را به ما ارائه مىدهند. اگر ما قاطعانه سرشت منحصراً محافظهكارانه غرايز را مدّ نظر گيريم نمىتوانيم به هيچ مفهوم ديگرى از منشأ و هدف حيات دست يابيم.
معناهايى كه از گروههاى بزرگى از غرايز در سر داريم و معتقديم كه در پس پديدههاى زندگى در ارگانيسمها نهفتهاند، كمتر از آن گيجكننده و شگفتآور به نظر نمىرسند. فرضيه غرايز خود ـ محافظ، از همان قبيل كه ما به موجودات زنده نسبت داديم، با اين ايده در تقابل آشكار قرار دارد كه زندگى غريزى به طور كلى در خدمت احضار مرگ است. اگر از اين زاويه بنگريم، اهميت نظرى غرايز محافظت از خود و ابراز خود و سرورىجويى، به ميزان زيادى كاهش مىيابند. آنها غرايز سازندهاى هستند كه عملكردشان اطمينان يافتن از اين امر است كه ارگانيسم راه خود را به سوى مرگ طى كند و همچنين عملكردشان دفع هر شيوه ممكن بازگشت به سوى موجود غيرارگانيك است مگر همانهايى كه جزو ذاتى خود ارگانيسماند. ما بيش از اين مجبور نيستيم كه تصميمهاى گيجكننده ارگانيسم را (كه به سختى مىتوان آن را با هر زمينهاى وفق داد) به حساب آوريم، تصميمهايى كه براى بقاى موجوديت خود در برابر هر نوع سد و محدوديتى مىگيرند. آنچه براى ما باقى مىماند واقعيت آرزوهاى ارگانيسم براى مردن آن هم فقط به شيوه خود اوست. بنابراين، اين محافظان زندگى نيز اساساً خادمان مرگاند. از اين رو، وضعيتى پارادوكسى به وجود مىآيد مبنى بر اينكه ارگانيسم زنده فعالانه به ضد رخدادهايى (در واقع خطرهايى) مبارزه مىكند كه مىتوانند به او كمك كنند كه هدف زندگىاش را سريعتر به دست آورد، آن هم از راه ميانبُر. به هر تقدير، چنان رفتارى به دقت مشخصه رفتار غريزى ناب در تقابل با تلاشهاى فكرى است.
اما اجازه دهيد براى لحظهاى درنگ و تأمل كنيم. جريان نمىتواند اينگونه باشد. غرايز جنسى كه نظريه روانرنجورى جايگاهى كاملاً خاص براى آن قائل است، از بُعد كاملاً ديگرى ظاهر مىشوند.
فشار خارجى كه درجه مداوماً در حال افزايشى از تحول را باعث مىشود، خود را بر هر ارگانيسمى تحميل نمىكند. بسيارى از ارگانيسمها موفق شدهاند كه تا زمان حاضر در همان سطح پايين خود باقى بمانند. بسيارى از اين موجودات، هرچند نه همه آنها، كه بايد شبيه مراحل اوليه حيوانات و گياهان تحوليافتهتر باشند، امروزه زندهاند. بر همين سياق، كل مسير تحول به سوى مرگِ طبيعى را تمامى موجودات اوليه نپيمودهاند، موجوداتى كه تشكيلدهنده بدن پيچيده ارگانيسمهاى والاتر هستند. برخى از آنها يعنى ياختههاى زايشى احتمالاً ساختار اصلى ماده زنده را نگه داشتهاند و پس از زمان معينى با تكميل تمام و كمال استعدادهاى غريزى به ارث برده شده و تازه كسب شده، خود را از ارگانيسم به طور كلى جدا ساختهاند. اين دو خصوصيت بايد به دقت همان چيزى باشد كه آنها را قادر مىسازد تا هستى مستقلى داشته باشند. در شرايط مساعد آنها شروع به تحول مىكنند ــ يعنى تكرار اعمالى كه آنها هستى خود را مديون آناند؛ و در پايان بار ديگر بخش ديگرى از نوع آنها تحول خود را براى تكميل نهايى پى مىگيرند، درحالىكه بخش ديگر بار ديگر به عنوان ياخته باقيمانده به سرآغاز جريان تحول بازمىگردد. بنابراين، اين ياختههاى زايشى به ضد مرگ موجود زنده دستاندركارند و موفق به كسب چيزى براى آن مىشوند كه مىتوانيم آن را ناميرايىِ بالقوه تلقى كنيم، هرچند اين امر چيزى نيست مگر طولانى كردن راه به سوى مرگ. ما بايد بيشترين اهميت را براى اين واقعيت قائل شويم كه اگر ياختهاى زايشى با ياخته زايشى ديگرى شبيه خود و با اين همه متفاوت از خود تركيب شود، كاركرد آن تقويت مىشود يا صرفاً آن كاركرد ممكن مىگردد.
اين غرايز كه از سرنوشت اين ارگانيسمهاى ابتدايى organisms) (elementaryمراقبت مىكنند كه عمرشان طولانيتر از كل ارگانيسم است و در حالى كه آنها در برابر مرگ خارجى بىدفاعاند، آنها را مجهز به سپرى محافظ مىكنند و امكان ملاقات آنها با ساير ياختههاى زايشى و جز آن را فراهم مىكنند ــ جملگى اينها مقوّم گروه غرايز جنسى هستند. آنها به اين معنا مانند ساير غرايز محافظهكارند كه حالات اوليه موجود زنده را بازمىگردانند؛ اما آنها از اين حيث بيشتر محافظهكارند كه به طور خاص در برابر نفوذهاى خارجى مقاومت مىكنند؛ آنها از حيثى ديگر نيز محافظهكارند يعنى از اين حيث كه از خود زندگى براى مدتى نسبتاً طولانى محافظت مىكنند. آنها غرايز حقيقى زندگى هستند. آنها به ضد هدف ساير غرايز عمل مىكنند كه به سبب عملكردشان به طرف مرگ رهنمون مىشوند؛ و اين امر مبيّن آن است كه تقابلى ميان آنها و ساير غرايز وجود دارد، تقابلى كه مدت زمانى طولانى است كه نظريه روانرنجورى اهميتشان را باز شناخته است. گويى كه زندگى ارگانيسم با ضرباتى ترديدآميز حركت مىكند. گروهى از غرايز به جلو مىشتابند تا هر چه سريعتر به هدف نهايى زندگى برسند، اما زمانى كه مرحلهاى خاص در پيشرفت حاصل آمد، گروه ديگر به نقطهاى خاص به پس مىجهند تا كار را از نو شروع كنند و بدينترتيب سفر را طولانى سازند. و هرچند اين امر مبرهن است كه جنسيت و تمايز ميان دو نوع جنس زمانى كه زندگى شروع شد وجود نداشت، اين امكان هنوز باقى است كه غرايزى كه بعداً به عنوان غرايز جنسى توصيف شدند از همان آغاز در حال عمل بودهاند، و اين امر ممكن است حقيقت نداشته باشد كه فقط در ايام بعدى بوده است كه آنها كار مقابله با فعاليتهاى «غرايزِ خود» (ego-instincts) را شروع كردند.
اكنون اجازه دهيد براى لحظهاى به گذشته بازگرديم و اين امر را ملاحظه كنيم كه آيا اساساً پايهاى براى اين گمانورزيها وجود دارد. آيا واقعاً اينگونه است كه به جز غرايز جنسى غرايز ديگرى وجود ندارند كه در پى احياى مراحل اوليه امور نباشند؟ و غرايزى وجود ندارند كه هدف آنها رسيدن به وضعيتى از امور باشد كه تاكنون هيچگاه به دست نيامده است؟ من هيچ مثالى از دنياى ارگانيك نمىدانم كه با مشخصهاى كه هماكنون پيشنهاد كردم در تضاد باشد. بىترديد هيچ غريزه عامى وجود ندارد كه به سوى تحول بالاترى حركت كند كه در دنياى حيوانى يا گياهى مشاهدهپذير باشد، هرچند گويى اين امر نيز انكارناپذير است كه تحول در اين جهت، در واقع رخ مىدهد. اما از يك سو، اغلب اين امر بستگى به عقيده ما دارد كه بگوييم يك مرحله از تحول بالاتر از مرحلهاى ديگر است. اما از سوى ديگر زيستشناسى به ما آموخته است كه تحول بالاتر از يك جنبه را پيچيدگىاى از جنبهاى ديگر، مكرراً يا متوازن مىسازد يا تحتالشعاع قرار مىدهد. افزون بر اين كثيرى از انواع حيوانات وجود دارند كه از دوران اوليه آنها مىتوانيم نتيجه بگيريم كه تحول آنها، برعكس، خصوصيتى واپسگرايانه به خود گرفته است. هم تحول به مراحل بالاتر و هم پيچيدگى مىتوانند حقيقتاً نتايجِ سازگارى با فشار نيروهاى خارجى باشند؛ و در هر دو مورد نقشى كه غرايز ايفا مىكنند، مىتواند حفظ (آن هم در شكل منبع درونى لذّت) تعديلات اجبارى باشد.
همچنين رها كردن اين عقيده مىتواند براى بسيارى از ما دشوار باشد كه در بشر غريزهاى براى كمال در كار است، غريزهاى كه آدميان را به اعتلاى اخلاقى و دستاوردهاى فكرى بلندمرتبه فعلى رسانده است و انتظار مىرود كه مواظب تحول آنها تا سرحد اَبَر انسان باشد. به هر تقدير من هيچ اعتقادى به وجود چنان غريزه درونى ندارم و قادر نيستم تصور كنم كه چگونه اين توهّم خيرخواهانه بايد حفظ شود. به نظر من تحول فعلى موجودات بشرى طالب هيچ نوع تبيينى متفاوت از تبيين مربوط به حيوانات نيست. آنچه در اقليتى از افراد انسانى به عنوان اجبارى خستگىناپذير به سوى تكامل بعدى ظاهر مىشود، مىتواند به سهولت به عنوان نتيجه سركوب غرايز فهميده شود كه هر آنچه در تمدن بشرى گرانبهاترين است بر مبناى آن استوار است. غريزه سركوبشده هرگز از كوشش براى ارضاى كامل بازنمىايستد، كه خود متشكل است از تكرار تجربه نخستين ارضا. هيچ صورتبندىِ جايگزين يا واكنشى و هيچ نوع تصعيدى (sublimation) براى امحاى تنش پايدار غريزه سركوبشده كافى نيست؛ و تفاوت در ميزان لذتِ ارضايى كه طلب مىشود با ارضايى كه عملاً به دست مىآيد مهيّاگر عامل محركهاى است كه اجازه هيچ توقف در موضع به دست آمده را نمىدهد، اما به گفته شاعر، «شتابان هماره به پيش مىتازد.»(15) جاده پسرويى كه به ارضاى كامل منجر مىشود، معمولاً با مقاومتهايى كه از سركوبها محافظت مىكنند مسدود مىشود. بنابراين هيچ بديلى وجود ندارد مگر پيشرفت در جهتى كه در آن گسترش هنوز آزاد است ــ هرچند هيچ چشماندازى براى به نتيجه رساندن اين جريان يا توانايى رسيدن به هدف وجود ندارد. فرايندى كه در تشكيل ترس روانرنجورانه ذىمدخل است، كه خود چيزى نيست مگر تلاشى براى گريز از ارضاى غريزهاى، به ما الگويى از شيوه تكوين فرض ما دال بر وجود «غريزه به سوى كمال رفتن» را ارائه كند، غريزهاى كه به هيچ وجه نمىتوان به همه موجودات بشرى نسبت داد. در حقيقت شرايط پويا براى تحول آنها به طور عام وجود دارند؛ اما فقط در مواردى نادر است كه به نظر مىرسد وضعيت اقتصادى به نفع توليد چنين پديدهاى باشد.
فقط كلامى ديگر به گفتههايم مىافزايم كه تلاشهاى اروس(16) براى تركيب موجودات ارگانيك در قالب واحدهاى هرچه بزرگتر، احتمالاً مهيّاگر جانشينى است براى همين «غريزه به سوى كمال رفتن»، كه ما نمىتوانيم وجودش را تأييد كنيم. تلاشهاى اروس به همراه نتايج سركوب، به نظر مىرسد قادر به تبيين پديدههايى باشد كه به آن [ غريزه [ منتسب مىشود.
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم