نتيجه پرسشهاى ما تاكنون قائل شدن به تمايزى قاطع ميان غرايز «خود» و غرايز «جنسى» و اتخاذ اين نظر بوده است كه كه غرايز اول به سوى مرگ راه مىبرند و دومين غرايز به سوى طولانيتر كردن زندگى. اما اين نتيجه از بسيارى جهات حتى براى خود ما بايد رضايتبخش نباشد. افزون بر اين عملاً فقط اولين گروه غرايز است كه مىتوانيم نسبت محافظهكار يا فزونتر واپسنگرانه به آن دهيم. يعنى همان خصوصيتى كه با اجبار به تكرار متناظر است. زيرا بر مبناى فرضيه ما «غرايز خود» از زندگى يافتن ماده بىجان نشأت مىگيرد و در پى احياى وضعيت بىجان است؛ درحالىكه غرايز جنسى ــ هرچند اين امر حقيقت دارد كه آنها وضعيتهاى اوليه ارگانيسم را بازتوليد مىكنند ــ به روشنى و با هر وسيله ممكن در پى وحدت بخشيدن به دو ياخته زايشى هستند كه به شيوهاى خاص از يكديگر تفكيك يافتهاند. اگر اين وحدت حاصل نشود ياختههاى زايشى به همراه ساير عناصر ارگانيسم چندسلولى مىميرند. فقط بر مبناى همين شرط است كه عملكرد جنسى مىتواند زندگى سلول را تداوم بخشد و ظاهرى از ناميرايى به آن اعطا كند. اما چه چيزى رخدادى مهم در تحول موجود زنده ــ كه خود در جريان توليدمثل جنسى تكرار مىشود ــ يا در مرحله ماقبل آن يعنى اتصال دو تكياخته (protozoa) است؟ ما نمىتوانيم پاسخى به اين پرسش دهيم و در نتيجه اگر كل ساختار بحث ما اشتباه از آب درآيد احساس راحتى خواهيم كرد. بنابراين تقابل ميان «غرايز خود» يا مرگ و غرايز زندگى يا جنسى از ميان مىرود و اجبار به تكرار ديگر آن اهميتى را نخواهد داشت كه ما به آن نسبت دادهايم.
پس اجازه دهيد به سوى يكى از فرضيات خود بازگرديم كه قبلاً آن را ارائه كرديم، منتها با اين استثناء كه ما قادر خواهيم بود كه آن را به طور قطعى نفى كنيم. ما نتايج بلندبالايى از اين فرضيه استنتاج كردهايم كه تمامى موجودات زنده بايد به سبب علل درونى بميرند. ما اين فرضيه را بدون هر نوع دقتى مطرح كرديم زيرا به نظر ما نمىرسيد كه اين يك فرضيه باشد. ما به اين تفكر خو گرفته بوديم كه واقعيت چنين است و انديشه ما را نوشتههاى شعراى ما قوّت بخشيدهاند. شايد ما اين عقيده را به اين سبب اختيار كردهايم كه نوعى تسلىخاطر در آن وجود داشت. اگر ما بناست خود بميريم و مرگ آنانى را كه عزيزان مايند از دست ما بربايد، سادهتر خواهد بود كه تسليم قانون بىرحمانه طبيعت، تسليم ضرورت متعالى (sublime) شويم تا تسليم بختى كه شايد بتواند از چنگ بگريزد. به هر تقدير، ممكن است كه اين اعتقاد به ضرورت ذاتى مردن فقط يكى ديگر از آن توهّماتى باشد كه ما خلقشان كردهايم «تا بار هستى را تحمل كنيم.»(17) اين اعتقاد يقيناً اعتقادى نخستين و بدوى نيست. مفهوم «مرگ طبيعى» كاملاً با مردمان بدوى بيگانه است. آنان هر مرگى را كه در ميانشان رخ مىدهد به نفوذ دشمن يا روحى شيطانى نسبت مىدهند. بنابراين بايد به طرف زيستشناسى رو كنيم تا اعتبار گفتهمان را بيازماييم.
اگر دست به چنين عملى بزنيم از دريافتن اين نكته در شگفت خواهيم شد كه تا چه اندازه تفاوت اندكى در ميان زيستشناسان درباره موضوع مرگ طبيعى وجود دارد. همچنين از اين واقعيت شگفتزده خواهيم شد كه كل مفهوم مرگ در زير نگاه آنها ذوب مىشود. اين واقعيت كه مدت زمان ميانگين ثابتى از زندگى حداقل در ميان حيوانات والاتر وجود دارد طبيعتاً استدلالى است به نفع اين امر كه چيزى وجود دارد به نام مرگ بنا به علل طبيعى. اما زمانى با اين تصور مقابله مىشود كه ما شمارى از حيوانات بزرگ و گياهان عظيمى را مشاهده مىكنيم كه عمر بسيار مىكنند به گونهاى كه ما در حال حاضر قادر به شمارش عمر آنها نيستيم. بر طبق نظر گسترده ويلهلم فليس(18) تمامى پديدههايى كه ارگانيسمها زندگى آنها را نمايش مىدهند ــ و بدون شك مرگ آنها را نيز ــ با اتمام دورههاى ثابتى پيوند دارند كه خود مبيّن وابستگى دو نوع موجود زنده، يكى نر و ديگرى ماده، بر سال خورشيدىاند. به هر تقدير، زمانى كه مشاهده مىكنيم چه به سادگى و چه به گستردگى تأثير نيروهاى خارجى قادرند زمان ظهور پديدههاى زنده را تعديل كنند (به ويژه در دنياى گياهى) ــ بدينمعنا كه يا آن را سرعت بخشند يا آن را عقب بيندازند ــ بايد در مورد عدم انعطاف و محدوديت فرمول فليس شك كنيم يا حداقل ترديد كنيم كه قوانينى كه او ارائه كرده است يگانه عوامل تعيينكنندهاند.
از ديدگاه ما مىبايد بيشترين توجه را به نوشتههاى وايزمان(19) و نحوه تلقى او درباره موضوع زمان زندگى و مرگ ارگانيسمها معطوف كرد. او بود كه تقسيم موجود زنده به بخشهاى ميرا و ناميرا را ارائه كرد. بخش ميراى بدن در معناى محدود آن «سوما»(20) است كه به تنهايى تابع مرگ طبيعى است. از سوى ديگر ياختههاى زايشى، بالقوّه ناميرا هستند زيرا كه قادرند تحت شرايط مناسب خاصى به فردى جديد بدل شوند يا به عبارتى ديگر خود را تسليم سوماى جديدى كنند.
آنچه ما را در شگفتى فرو مىبرد شباهت نامنتظر اين آراء با آراى خود ماست كه از زمانى طولانى و بس متفاوت به آن رسيدهايم. وايزمان موجود زنده را از حيث ريختشناسى مورد توجه قرار مىدهد. او در آن بخشى كه محكوم به مرگ است سوما را مشاهده مىكند، آن هم جداى از مادهاى كه به جنسيت و وراثت مربوط است، و در بخش ديگر ناميرايى را ــ يعنى ماده حياتى زايشى plasm) (germرا كه متوجه بقاى گونهها و توليدمثل آنهاست. از سويى ديگر ما با موجود زنده سروكار نداريم بلكه سروكارمان با نيروهايى است كه در آن عمل مىكنند. و در نتيجه بدانسو رانده شدهايم كه دو نوع غريزه را از يكديگر تميز دهيم، آنهايى كه در پى رهبرى هر آنچه زنده است به طرف مرگاند و جز آنها يعنى غرايز جنسى كه مداوماً در جهت بازسازى زندگى مىكوشند و آن را به دست مىآورند. اين نظريه به نظر مىرسد كه پيامدى پويا براى نظريه ريختشناسانه وايزمان باشد.
اما ظهور شباهت بامعنا به محض آنكه ما نظريات وايزمان را درباره مسأله مرگ كشف كنيم از بين مىرود، زيرا كه او فقط تمايز ميان سوماى ميرا و ماده حياتى زايشى ناميرا را به ارگانيسمهاى زنده چندسلولى نسبت مىدهد. در ارگانيسمهاى تكسلولى، فرد و سلول توليدمثلكننده هنوز يكى و عين هم هستند. بنابراين او بر آن است كه ارگانيسمهاى تكسلولى به طور بالقوه ناميرا هستند و مرگ فقط در موجود چندسلولى (metazoa) چهره خود را نشان مىدهد. حقيقت دارد كه اين نوع مرگِ ارگانيسمهاى والاتر از نوع طبيعى است، مرگى به سبب دلايل درونى. اما اين مرگ مبتنى بر هيچ نوع مشخصه نخستين موجود زنده نيست (وايزمان، 1984) و نمىتواند به عنوان ضرورتى مطلق تلقى شود كه پايهاش در كُنهِ سرشت زندگى است (وايزمان، 1982، 33). بلكه مرگ چيزى مصلحتى است، تجلى سازگارى با وضعيتهاى خارجى زندگى است؛ زيرا زمانى كه سلولهاى تن به سوما و پلاسماى زاينده تقسيم شدند زمان نامحدود زندگى فردى به تزئين و آرايهاى كاملاً بىمعنا بدل مىشود. زمانى كه اين تفكيك در ارگانيسمهاى چندسلولى انجام گرفت مرگ به امرى ممكن و مصلحتآميز بدل مىشود. از آن زمان به بعد سوماى ارگانيسمهاى بالاتر در زمانهاى ثابت به سبب دلايل درونى مىميرد درحالىكه تكياخته ناميرا باقى مىماند. از سويى ديگر، اين چنين نيست كه توليدمثل در زمانى پديد آمد كه مرگ پديد آمد؛ برعكس، توليدمثل، مثل رشد (كه از آن منشأ گرفته است) از خصوصيات نخستين ماده زنده است و زندگى از آغاز پيدايشش بر روى زمين همواره مستدام بوده است.
درخواهيم يافت كه اگر بر اين سياق بپذيريم كه ارگانيسمهاى والاتر داراى مرگى طبيعى هستند، چندان كمكى به ما نخواهد شد. زيرا كه اگر مرگ چيزى باشد كه ارگانيسمها آن را بعداً كسب كرده باشند، آنگاه پرسش وجود داشتن غرايز مرگ از آغاز زندگى بر روى زمين موضوعيت خود را از دست خواهد داد. ارگانيسمهاى چندسلولى ممكن است بر اثر دلايل درونى بميرند، آن هم يا به سبب تفكيك ناقص يا به سبب نقص در متابوليسم آنها؛ اما اين امر از حيث مسألهاى كه ما پيش رو داريم اهميتى ندارد. افزون بر اين، چنين برداشتى از منشأ مرگ تفاوت اندكى با شيوههاى مرسوم تفكر ما دارد تا فرضيه غريبِ «غرايز مرگ».
بحثى كه از پى فرضيات وايزمان پيش آمد، تا آنجا كه من مىتوانم ببينم، به هيچ نتيجه قطعى در هيچ جهتى نينجاميده است. برخى از نويسندگان به آراى گوته (1883) بازگشتهاند، كسى كه مرگ را نتيجه مستقيم توليدمثل تصور كرد. هارتمان(21) پديد آمدن «تن مرده» body) (deadــ بخش مرده موجود زنده ــ را به مثابه ملاك مرگ متصور نشد، بلكه مرگ را به عنوان «پايان تحول فردى» تعريف كرد. در اين معنا، تكياختگان نيز ميرا هستند؛ در مورد آنها مرگ همواره با توليدمثل قرين است، اما تا حد زيادى توليدمثل، مرگ را به امرى تيره و مبهم بدل مىسازد، زيرا كه كل ماده جانور سلف مىتواند مستقيماً به خلف تازه تولد يافته منتقل شود.
پس از آن خيلى زود تحقيقات متوجه آزمون تجربى ارگانيسمهاى تكسلولى در مورد ناميرايى مفروض ماده زنده شد. وودراف(22) زيستشناس آمريكايى كه بر روى جانور ذرهبينى مژهدارى infusorian) (ciliateاز نوع اسليپر انيمالكولى(23) آزمايشهايى انجام مىداد ــ كه از طريق تقسيم به دو واحد، توليدمثل مىكند ــ تا نسل سه هزار و بيست و نهمين، كار خود را ادامه داد (وى در اين نقطه آزمون را پايان داد). او در هر نسل يكى از اين موجودات را جدا مىكرد و آن را در آب تازه قرار مىداد. اين خلف بسيار دورِ نخستين اسليپر انيمالكولى به اندازه سلفش سرزنده و فعال بود و هيچ نشانى از سالخوردگى يا تباهى را نشان نداد. بنابراين، تا آنجا كه موجوداتى از اين قبيل بتوانند چيزى را اثبات كنند [ مىتوان گفت كه [ ناميرايى موجود تكياخته از حيث تجربى به نظر اثباتكردنى مىآيد.
ساير آزمايشكنندگان به نتايج متفاوتى رسيدند. ماپواس(24) و كلكينز(25) و ديگران، برخلاف وودراف، دريافتند كه بعد از شمار معينى از تقسيمها اين جانوران ذرهبينى مژهدار ضعيفتر مىشوند، كوچكتر مىشوند و بخشى از سازمان خود را از دست مىدهند و نهايتاً مىميرند مگر اينكه برخى اقدامات بهبوددهنده در مورد آنها به كار گرفته شود. اگر اينگونه باشد به نظر مىرسد تكياختگان بعد از دوره سالخوردگى درست مثل جانوران والاتر مىميرند. بنابراين آنها به طور مطلق، به ضد تأكيد وايزمان مبنى بر اينكه مرگ چيزى است كه ارگانيمسهاى زنده بعداً كسب مىكنند، عمل مىكنند.
از جمع اين آزمونها دو واقعيت پديد مىآيد كه به نظر مىرسد، مهيّاگر تكيهگاهى محكم براى ما باشند.
اول: اگر دو جانور ذرهبينى در لحظه قبل از بروز علائم پيرى بتوانند با يكديگر گرد آيند يا به عبارت ديگر با يكديگر «جفت شوند» (conjugute) (يعنى اندكى)
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم