مقالات آموزشی

 

 

 

مشاورین حاضر در کلینیک
آتنا سادات میررجائی
آزاده امیر
فاطمه قانعی مطلق
مرضیه ذبیحی
میترا ضیایی عاقل
مریم مرواریدی
عطیه تقوی
محمدرضا سعیدی
محمد حسین سلمانیان
مینا شعبان زاده
هانیه میر
سمیه قاصری
حسین چم حیدری
جانان محبوبی
سمانه خمسه ای
محمدرضا ودادمفرد
سعیده باقری
سارا خواجه افضلی
محمدرضا صنم یار
سیما سیفی
وراى اصل لذّت(قسمت ششم)
جهت ایجاد مطالب مدیریت سایت ـ امیر علیزاده رهور مطالب مرتبط با صفحه اول سایت ـ مدیریتوراى اصل لذّت(قسمت ششم)
ارسال شده در تاریخ: 25 تیر 1402

وراى اصل لذّت(قسمت ششم)

نوشته زيگموند فرويد

ترجمه يوسف اباذرى


نتيجه پرسشهاى ما تاكنون قائل شدن به تمايزى قاطع ميان غرايز «خود» و غرايز «جنسى» و اتخاذ اين نظر بوده است كه كه غرايز اول به سوى مرگ راه مى‏برند و دومين غرايز به سوى طولانيتر كردن زندگى. اما اين نتيجه از بسيارى جهات حتى براى خود ما بايد رضايت‏بخش نباشد. افزون بر اين عملاً فقط اولين گروه غرايز است كه مى‏توانيم نسبت محافظه‏كار يا فزونتر واپس‏نگرانه به آن دهيم. يعنى همان خصوصيتى كه با اجبار به تكرار متناظر است. زيرا بر مبناى فرضيه ما «غرايز خود» از زندگى يافتن ماده بى‏جان نشأت مى‏گيرد و در پى احياى وضعيت بى‏جان است؛ درحالى‏كه غرايز جنسى ــ هرچند اين امر حقيقت دارد كه آنها وضعيتهاى اوليه ارگانيسم را بازتوليد مى‏كنند ــ به روشنى و با هر وسيله ممكن در پى وحدت بخشيدن به دو ياخته زايشى هستند كه به شيوه‏اى خاص از يكديگر تفكيك يافته‏اند. اگر اين وحدت حاصل نشود ياخته‏هاى زايشى به همراه ساير عناصر ارگانيسم چندسلولى مى‏ميرند. فقط بر مبناى همين شرط است كه عملكرد جنسى مى‏تواند زندگى سلول را تداوم بخشد و ظاهرى از ناميرايى به آن اعطا كند. اما چه چيزى رخدادى مهم در تحول موجود زنده ــ كه خود در جريان توليدمثل جنسى تكرار مى‏شود ــ يا در مرحله ماقبل آن يعنى اتصال دو تك‏ياخته (protozoa) است؟ ما نمى‏توانيم پاسخى به اين پرسش دهيم و در نتيجه اگر كل ساختار بحث ما اشتباه از آب درآيد احساس راحتى خواهيم كرد. بنابراين تقابل ميان «غرايز خود» يا مرگ و غرايز زندگى يا جنسى از ميان مى‏رود و اجبار به تكرار ديگر آن اهميتى را نخواهد داشت كه ما به آن نسبت داده‏ايم.

پس اجازه دهيد به سوى يكى از فرضيات خود بازگرديم كه قبلاً آن را ارائه كرديم، منتها با اين استثناء كه ما قادر خواهيم بود كه آن را به طور قطعى نفى كنيم. ما نتايج بلندبالايى از اين فرضيه استنتاج كرده‏ايم كه تمامى موجودات زنده بايد به سبب علل درونى بميرند. ما اين فرضيه را بدون هر نوع دقتى مطرح كرديم زيرا به نظر ما نمى‏رسيد كه اين يك فرضيه باشد. ما به اين تفكر خو گرفته بوديم كه واقعيت چنين است و انديشه ما را نوشته‏هاى شعراى ما قوّت بخشيده‏اند. شايد ما اين عقيده را به اين سبب اختيار كرده‏ايم كه نوعى تسلى‏خاطر در آن وجود داشت. اگر ما بناست خود بميريم و مرگ آنانى را كه عزيزان مايند از دست ما بربايد، ساده‏تر خواهد بود كه تسليم قانون بى‏رحمانه طبيعت، تسليم ضرورت متعالى (sublime) شويم تا تسليم بختى كه شايد بتواند از چنگ بگريزد. به هر تقدير، ممكن است كه اين اعتقاد به ضرورت ذاتى مردن فقط يكى ديگر از آن توهّماتى باشد كه ما خلقشان كرده‏ايم «تا بار هستى را تحمل كنيم.»(17) اين اعتقاد يقيناً اعتقادى نخستين و بدوى نيست. مفهوم «مرگ طبيعى» كاملاً با مردمان بدوى بيگانه است. آنان هر مرگى را كه در ميانشان رخ مى‏دهد به نفوذ دشمن يا روحى شيطانى نسبت مى‏دهند. بنابراين بايد به طرف زيست‏شناسى رو كنيم تا اعتبار گفته‏مان را بيازماييم.

اگر دست به چنين عملى بزنيم از دريافتن اين نكته در شگفت خواهيم شد كه تا چه اندازه تفاوت اندكى در ميان زيست‏شناسان درباره موضوع مرگ طبيعى وجود دارد. همچنين از اين واقعيت شگفت‏زده خواهيم شد كه كل مفهوم مرگ در زير نگاه آنها ذوب مى‏شود. اين واقعيت كه مدت زمان ميانگين ثابتى از زندگى حداقل در ميان حيوانات والاتر وجود دارد طبيعتاً استدلالى است به نفع اين امر كه چيزى وجود دارد به نام مرگ بنا به علل طبيعى. اما زمانى با اين تصور مقابله مى‏شود كه ما شمارى از حيوانات بزرگ و گياهان عظيمى را مشاهده مى‏كنيم كه عمر بسيار مى‏كنند به گونه‏اى كه ما در حال حاضر قادر به شمارش عمر آنها نيستيم. بر طبق نظر گسترده ويلهلم فليس(18) تمامى پديده‏هايى كه ارگانيسمها زندگى آنها را نمايش مى‏دهند ــ و بدون شك مرگ آنها را نيز ــ با اتمام دوره‏هاى ثابتى پيوند دارند كه خود مبيّن وابستگى دو نوع موجود زنده، يكى نر و ديگرى ماده، بر سال خورشيدى‏اند. به هر تقدير، زمانى كه مشاهده مى‏كنيم چه به سادگى و چه به گستردگى تأثير نيروهاى خارجى قادرند زمان ظهور پديده‏هاى زنده را تعديل كنند (به ويژه در دنياى گياهى) ــ بدين‏معنا كه يا آن را سرعت بخشند يا آن را عقب بيندازند ــ بايد در مورد عدم انعطاف و محدوديت فرمول فليس شك كنيم يا حداقل ترديد كنيم كه قوانينى كه او ارائه كرده است يگانه عوامل تعيين‏كننده‏اند.

از ديدگاه ما مى‏بايد بيشترين توجه را به نوشته‏هاى وايزمان(19) و نحوه تلقى او درباره موضوع زمان زندگى و مرگ ارگانيسمها معطوف كرد. او بود كه تقسيم موجود زنده به بخشهاى ميرا و ناميرا را ارائه كرد. بخش ميراى بدن در معناى محدود آن «سوما»(20) است كه به تنهايى تابع مرگ طبيعى است. از سوى ديگر ياخته‏هاى زايشى، بالقوّه ناميرا هستند زيرا كه قادرند تحت شرايط مناسب خاصى به فردى جديد بدل شوند يا به عبارتى ديگر خود را تسليم سوماى جديدى كنند.

آنچه ما را در شگفتى فرو مى‏برد شباهت نامنتظر اين آراء با آراى خود ماست كه از زمانى طولانى و بس متفاوت به آن رسيده‏ايم. وايزمان موجود زنده را از حيث ريخت‏شناسى مورد توجه قرار مى‏دهد. او در آن بخشى كه محكوم به مرگ است سوما را مشاهده مى‏كند، آن هم جداى از ماده‏اى كه به جنسيت و وراثت مربوط است، و در بخش ديگر ناميرايى را ــ يعنى ماده حياتى زايشى plasm) (germرا كه متوجه بقاى گونه‏ها و توليدمثل آنهاست. از سويى ديگر ما با موجود زنده سروكار نداريم بلكه سروكارمان با نيروهايى است كه در آن عمل مى‏كنند. و در نتيجه بدان‏سو رانده شده‏ايم كه دو نوع غريزه را از يكديگر تميز دهيم، آنهايى كه در پى رهبرى هر آنچه زنده است به طرف مرگ‏اند و جز آنها يعنى غرايز جنسى كه مداوماً در جهت بازسازى زندگى مى‏كوشند و آن را به دست مى‏آورند. اين نظريه به نظر مى‏رسد كه پيامدى پويا براى نظريه ريخت‏شناسانه وايزمان باشد.

اما ظهور شباهت بامعنا به محض آن‏كه ما نظريات وايزمان را درباره مسأله مرگ كشف كنيم از بين مى‏رود، زيرا كه او فقط تمايز ميان سوماى ميرا و ماده حياتى زايشى ناميرا را به ارگانيسمهاى زنده چندسلولى نسبت مى‏دهد. در ارگانيسمهاى تك‏سلولى، فرد و سلول توليدمثل‏كننده هنوز يكى و عين هم هستند. بنابراين او بر آن است كه ارگانيسمهاى تك‏سلولى به طور بالقوه ناميرا هستند و مرگ فقط در موجود چندسلولى (metazoa) چهره خود را نشان مى‏دهد. حقيقت دارد كه اين نوع مرگِ ارگانيسمهاى والاتر از نوع طبيعى است، مرگى به سبب دلايل درونى. اما اين مرگ مبتنى بر هيچ نوع مشخصه نخستين موجود زنده نيست (وايزمان، 1984) و نمى‏تواند به عنوان ضرورتى مطلق تلقى شود كه پايه‏اش در كُنهِ سرشت زندگى است (وايزمان، 1982، 33). بلكه مرگ چيزى مصلحتى است، تجلى سازگارى با وضعيتهاى خارجى زندگى است؛ زيرا زمانى كه سلولهاى تن به سوما و پلاسماى زاينده تقسيم شدند زمان نامحدود زندگى فردى به تزئين و آرايه‏اى كاملاً بى‏معنا بدل مى‏شود. زمانى كه اين تفكيك در ارگانيسمهاى چندسلولى انجام گرفت مرگ به امرى ممكن و مصلحت‏آميز بدل مى‏شود. از آن زمان به بعد سوماى ارگانيسمهاى بالاتر در زمانهاى ثابت به سبب دلايل درونى مى‏ميرد درحالى‏كه تك‏ياخته ناميرا باقى مى‏ماند. از سويى ديگر، اين چنين نيست كه توليدمثل در زمانى پديد آمد كه مرگ پديد آمد؛ برعكس، توليدمثل، مثل رشد (كه از آن منشأ گرفته است) از خصوصيات نخستين ماده زنده است و زندگى از آغاز پيدايشش بر روى زمين همواره مستدام بوده است.

درخواهيم يافت كه اگر بر اين سياق بپذيريم كه ارگانيسمهاى والاتر داراى مرگى طبيعى هستند، چندان كمكى به ما نخواهد شد. زيرا كه اگر مرگ چيزى باشد كه ارگانيسمها آن را بعداً كسب كرده باشند، آن‏گاه پرسش وجود داشتن غرايز مرگ از آغاز زندگى بر روى زمين موضوعيت خود را از دست خواهد داد. ارگانيسمهاى چندسلولى ممكن است بر اثر دلايل درونى بميرند، آن هم يا به سبب تفكيك ناقص يا به سبب نقص در متابوليسم آنها؛ اما اين امر از حيث مسأله‏اى كه ما پيش رو داريم اهميتى ندارد. افزون بر اين، چنين برداشتى از منشأ مرگ تفاوت اندكى با شيوه‏هاى مرسوم تفكر ما دارد تا فرضيه غريبِ «غرايز مرگ».

بحثى كه از پى فرضيات وايزمان پيش آمد، تا آنجا كه من مى‏توانم ببينم، به هيچ نتيجه قطعى در هيچ جهتى نينجاميده است. برخى از نويسندگان به آراى گوته (1883) بازگشته‏اند، كسى كه مرگ را نتيجه مستقيم توليدمثل تصور كرد. هارتمان(21) پديد آمدن «تن مرده» body) (deadــ بخش مرده موجود زنده ــ را به مثابه ملاك مرگ متصور نشد، بلكه مرگ را به عنوان «پايان تحول فردى» تعريف كرد. در اين معنا، تك‏ياختگان نيز ميرا هستند؛ در مورد آنها مرگ همواره با توليدمثل قرين است، اما تا حد زيادى توليدمثل، مرگ را به امرى تيره و مبهم بدل مى‏سازد، زيرا كه كل ماده جانور سلف مى‏تواند مستقيماً به خلف تازه تولد يافته منتقل شود.

پس از آن خيلى زود تحقيقات متوجه آزمون تجربى ارگانيسمهاى تك‏سلولى در مورد ناميرايى مفروض ماده زنده شد. وودراف(22) زيست‏شناس آمريكايى كه بر روى جانور ذره‏بينى مژه‏دارى infusorian) (ciliateاز نوع اسليپر انيمالكولى(23) آزمايشهايى انجام مى‏داد ــ كه از طريق تقسيم به دو واحد، توليدمثل مى‏كند ــ تا نسل سه هزار و بيست و نهمين، كار خود را ادامه داد (وى در اين نقطه آزمون را پايان داد). او در هر نسل يكى از اين موجودات را جدا مى‏كرد و آن را در آب تازه قرار مى‏داد. اين خلف بسيار دورِ نخستين اسليپر انيمالكولى به اندازه سلفش سرزنده و فعال بود و هيچ نشانى از سالخوردگى يا تباهى را نشان نداد. بنابراين، تا آنجا كه موجوداتى از اين قبيل بتوانند چيزى را اثبات كنند [ مى‏توان گفت كه [ ناميرايى موجود تك‏ياخته از حيث تجربى به نظر اثبات‏كردنى مى‏آيد.

ساير آزمايش‏كنندگان به نتايج متفاوتى رسيدند. ماپواس(24) و كلكينز(25) و ديگران، برخلاف وودراف، دريافتند كه بعد از شمار معينى از تقسيمها اين جانوران ذره‏بينى مژه‏دار ضعيفتر مى‏شوند، كوچكتر مى‏شوند و بخشى از سازمان خود را از دست مى‏دهند و نهايتاً مى‏ميرند مگر اين‏كه برخى اقدامات بهبوددهنده در مورد آنها به كار گرفته شود. اگر اين‏گونه باشد به نظر مى‏رسد تك‏ياختگان بعد از دوره سالخوردگى درست مثل جانوران والاتر مى‏ميرند. بنابراين آنها به طور مطلق، به ضد تأكيد وايزمان مبنى بر اين‏كه مرگ چيزى است كه ارگانيمسهاى زنده بعداً كسب مى‏كنند، عمل مى‏كنند.

از جمع اين آزمونها دو واقعيت پديد مى‏آيد كه به نظر مى‏رسد، مهيّاگر تكيه‏گاهى محكم براى ما باشند.

اول: اگر دو جانور ذره‏بينى در لحظه قبل از بروز علائم پيرى بتوانند با يكديگر گرد آيند يا به عبارت ديگر با يكديگر «جفت شوند» (conjugute) (يعنى اندكى)

 

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

 

تاریخ آخرین ویرایش: 26 تیر 1402 - 17:08:32
اقدام کننده: پورحسین
تعداد مشاهده: 135