ماتم و ماخوليا(قسمت اول)
نوشته زيگموند فرويد
ترجمه مراد فرهادپور
پيشتر از روءياها براى شناختِ اختلالاتِ ذهنى ناشى از خودشيفتگى به عنوان نمونههاى اوليه در حياتِ طبيعى (نرمال) اينگونه اختلالات سود جستيم؛ حال خواهيم كوشيد تا از طريق مقايسه ماخوليا با تأثر يا حسِ عادى ماتم(2) ماهيت ماخوليا را تا حدى روشن سازيم. ليكن اين بار بايد بحث را با اذعان به نكتهاى خاص آغاز كنيم، آن هم به عنوان هشدارى نسبت به هرگونه زيادهروى در بها دادن به نتايج اين بحث. ماخوليا، كه تعريف آن حتى در حوزه روانپزشكىِ توصيفى نيز امرى متغير است، اشكال بالينى گوناگونى به خود مىگيرد كه به نظر مىرسد دستهبندى آنها در قالب يك مقوله واحد به صورت قطعى و يقينى هنوز جا نيفتاده است؛ و برخى از اين اشكال بالينى نيز بيشتر به تأثرات جسمانى اشاره دارند تا تأثرات ناشى از روان. مطالب و مواد خام ما، به جز آن تأثراتى كه هر ناظرى قادر به روءيت آنهاست، محدود به شمار كوچكى از مواردى است كه ماهيت و منشأ روانى آنها ترديدناپذير بود. بنابراين از بدو كار هرگونه دعوى نسبت به اعتبار عام و كلىِ نتيجهگيريهاى خود را كنار مىنهيم، و خود را با اين انديشه تسلى مىدهيم كه، با ابزارهاى پژوهشى كه امروز در اختيار داريم، به سختى مىتوانيم چيزى را كشف كنيم كه براى طبقهاى كامل از اختلالات ذهنى، يا دستكم گروه كوچكى از آنها نمونهوار نباشد.
همبستگى ماخوليا و ماتم بر اساس تصوير كلى اين دو وضعيت موجه به نظر مىرسد. به علاوه، علل تحريككننده ناشى از تأثيرات محيطى، تا آنجا كه اصولاً قادر به تشخيص آنها هستيم، براى هر دو وضعيت يكساناند. سوگوارى يا ماتم كراراً معادل واكنش به از دست دادن يك عزيز، يا واكنش به از دست رفتنِ ايدهاى تجريدى است كه جايگزين او شده است، نظير ايده سرزمين پدرى، آزادى، آرمان، و غيره. در برخى افراد همان تأثيرات به عوض سوگوارى و ماتم منجر به ماخوليا مىشود، و ما نيز متعاقباً ماهيت يا طبعى بيمارىزا را به اينگونه افراد نسبت مىدهيم. اين نكته نيز شايسته توجه است كه هرچند ماتم متضمن گسستها و انحرافات جدّى از نگرش عادى و طبيعىِ آدمى نسبت به زندگى است، اين فكر هرگز به ذهن ما خطور نمىكند كه آن را وضعيتى مرضى تلقى كنيم كه نيازمند مداواى طبى است؛ بلكه بدين نكته اطمينان مىكنيم كه پس از گذشت زمانى معين وضعيت ماتم برطرف مىشود، و در نتيجه هرگونه دخالت طبى را امرى بىفايده يا حتى مضر مىدانيم.
ويژگيهاى ذهنىِ خاص بيمارى ماخوليا عبارتاند از نوعى حس عميق و دردناك اندوه، قطع علاقه و توجه به جهان خارج، از دست دادن قابليت مهرورزى، توقف و قبض هرگونه فعاليت، و تنزل احساسات معطوف به احترام به نفس تا حد بروز و بيانِ سرزنش، توهين و تحقير نفس، كه نهايتاً در انتظارى خيالى و موهوم براى مجازات شدن به اوج خود مىرسد.
اين تصوير اندكى قابلفهمتر مىشود اگر بدين نكته توجه كنيم كه، بجز يك مورد استثنايى، همين علائم در بررسى حالت ماتم نيز مشاهده مىشوند. مختل شدن حس توجه و احترام به نفس در سوگوارى و ماتم رخ نمىدهد؛ اما صرفنظر از اين مورد، ساير ويژگيهاىِ ماخوليا و ماتم يكساناند. سوگوارى و ماتمِ ژرف، يعنى واكنش به از دست دادن فردى عزيز، متضمن همان حالت ذهنى دردناك و همان حس بىعلاقگى به جهان خارج است ــ البته بجز مواردى كه يادآور عزيز از دست رفته است ــ و همچنين متضمن همان ناتوانى و فقدان قابليتِ برگزيدنِ موضوع يا ابژه جديدى براى مهرورزى (كه حاكى از جايگزينى و فراموش كردن فرد متوفّاست) و همان شكل از پشت كردن به هر عملى كه با ياد و خاطرات مربوط به او ربطى ندارد. به سادگى مىتوان ديد كه اين توقف و انقباض نفس (ego) و حزم و احتياط آنْ تجلى نوعى دلبستگى انحصارى به ماتم و سوگوارى است كه هيچ جاى خالى براى اهداف يا علائق ديگر باقى نمىگذارد و در واقع فقط به سبب آگاهى وسيع ما در توضيح و تبيين اين نگرش است كه به سوگوارى همچون حالتى مرضى نمىنگريم.
براى آنكه حالت ماتم را وضعيتى «دردناك» بناميم، بايد بدان به منزله يك مورد مقايسهاى درست و مناسب بنگريم. احتمالاً وقتى در موقعيتى باشيم كه بتوانيم توصيفى از مشخصات اقتصاد درد ارائه كنيم، موجه بودن اين امر را درخواهيم يافت.
حال بايد پرسيد عملى كه ماتم انجام مىدهد متشكل از چيست؟ به گمانم معرفى آن به شيوه ذيل چندان عجيب و بىراه نباشد. فرايند آزمون واقعيت نشان داده است كه موضوع مهرورزى يا معشوق ديگر وجود ندارد، و در ادامه طلب مىكند كه كل ليبيدو از پيوستگىاش بدان موضوع جدا گردد. اين طلب موجب بروز مخالفتى قابل فهم مىشود ــ مشاهدات تجربى به طور كلى گوياى آن است كه مردمان هيچگاه به ميل خود يك رابطه يا موقعيت شهوانى (libidinal) را رها نمىكنند، حتى زمانى كه جانشينى براى ابژه قبلى از قبل بدانها علامت بدهد. اين مخالفت مىتواند چنان شديد و حاد شود كه نوعى پشت كردن به واقعيت رخ دهد و به همراهش نوعى چسبيدن به ابژه [ از دست رفته ] به ميانجى شكلى از روانپريشىِ مبتنى بر توهّمات و خوشخيالى. غالباً در موارد طبيعى و نرمال، پذيرش و احترام به واقعيت سرانجام پيروز مىگردد. با اين حال، نمىتوان به فرامين [ واقعيت ] آناً گردن نهاد. اين فرامين ذره ذره اجرا مىشوند، آن هم با صرف هزينه بسيار به لحاظ گذشت زمان و انرژى لازم براى سرمايهگذارى روانى [ در موضوع ميل، cathetic energy] ، و در اين فاصله وجود ابژه از دست رفته به لحاظ روانى تداوم مىيابد. يكايك خاطرات و انتظاراتى كه به واسطه آنها ليبيدو با موضوع يا ابژه ميل گره مىخورد مجدداً ظاهر مىشود و به صورتى حادتر و شديدتر مورد سرمايهگذارى روانى قرار مىگيرد و جدايى و كندن ليبيدو در ارتباط با همين امر صورت مىپذيرد. اين نكته را كه چرا اين سازش و كنار آمدن، كه از طريق آن فرمان واقعيت گام به گام اجرا مىشود، بايد چنين فوقالعاده دردناك باشد، به هيچ وجه نمىتوان به راحتى برحسب اقتصاد [ يا توليد و توزيع انرژى روانى ] توضيح داد. اين نكته كه تجربه اين ناراحتى دردناك از سوى ما به منزله امرى عادى تلقى مىشود، جالب و درخور توجه است. ليكن واقعيت آن است كه وقتى عمل ماتم يا سوگوارى كامل مىشود، نفس يا خود (ego) بار ديگر آزاد و بدون منع درونى مىشود.
اينك بگذاريد آنچه را كه درباره ماتم آموختهايم بر ماخوليا اِعمال كنيم. در ارتباط با مجموعه خاصى از موارد ترديدى نيست كه ماخوليا نيز ممكن است نوعى واكنش به از دست دادن موضوع عشق باشد. در مواردى كه علل بروز اين عارضه متفاوتاند مىتوان دريافت كه علت اصلىْ خسران و محروميتى از نوعى آرمانيتر است. در اين مورد ابژه عشق احتمالاً به واقع نمرده است، بلكه به منزله موضوع عشق از دست رفته است (نظير دختر جوان يا نامزدى كه با فردى ديگر فرار كرده است). اما در مواردى باز هم متفاوت تأييد اين باور قابل توجيه است كه خسران و محروميتى از اين نوع به واقع رخ داده است، اما نمىتوان به روشنى دريافت كه چه چيزى از دست رفته است، و از اين رو حتى معقولانه و موجهتر آن است كه فرض كنيم خود بيمار هم نمىتواند آگاهانه دريابد چه چيزى را از دست داده است. وضع به واقع ممكن است چنين باشد، حتى وقتى كه بيمار نسبت به خسرانى كه موجب ماخولياى او شده آگاه است، ليكن فقط بدينمعنا كه مىداند چه كسى را از دست داده، اما نسبت به آن چيزى كه در او از دست داده بىخبر است. اين امر گوياى آن است كه ماخوليا به نحوى با نوعى خسران و از دست دادن ابژه كه از آگاهى شخص محو و پاك گشته مرتبط است، آن هم در تقابل و تمايز با سوگوارى كه هيچ نشانى از محروميت و خسرانِ ناآگاه در آن حضور ندارد.
در مورد سوگوارى و ماتم درمىيابيم كه مىتوان مانع يا بازدارندههاى درونى و همچنين قطع علاقه به جهان خارج را به طور كامل بر اساس عمل ماتم(3) تبيين كرد، يعنى همان عملى كه خود (ego) در آن جذب و حل مىشود. در ماخوليا خسرانى كه فرد بدان آگاه نيست به يك عمل درونى مشابه منجر مىشود و از اين رو مسئول بروز مانع يا بازدارنده درونىِ ماخوليايى خواهد بود. اما تفاوت در آنجاست كه بازدارندگىِ ناشى از ماخوليا براى ما گيجكننده است زيرا نمىتوانيم دريابيم كه چه چيزى فرد [ بيمار ] را چنين كامل جذبِ خويش كرده است. فردِ ماخوليايى چيزى اضافه را به نمايش مىگذارد كه در سوگوارى و ماتم غايب است ــ نوعى تنزل و كاستىِ فوقالعاده در حس احترام به نفس، نوعى فقير شدنِ نفسِ (ego) فرد در مقياسى عظيم. در سوگوارى، اين جهان است كه فقير و تهى گشته است؛ و در ماخوليا، خود يا نفسِ فرد. فردِ بيمار نفسِ خويش را به عنوانِ نفسى بىارزش، عاجز از هرگونه موفقيت و به لحاظ اخلاقى منفور به ما معرفى مىكند؛ او خويش را سرزنش مىكند، به خود ناسزا مىگويد و انتظار دارد طرد گشته، مجازات شود. او خود را در برابر هر كس خوار مىكند و با خويشانِ خويش در اين غصه شريك مىشود كه منسوب به فردى چنين بىمقدارند. او معتقد نيست كه تغييرى در وى رخ داده است، بلكه انتقادش از خود را به گذشتهها نيز بسط مىدهد؛ و به صداى بلند مىگويد كه هرگز قدر و منزلت والاترى نداشته است. اين تصوير از توهّم فردى نسبت به خودكمبينىِ (عمدتاً اخلاقى) با بيخوابى و سرپيچى از غذا خوردن كامل مىشود، و همچنين با غلبه بر آن غريزهاى كه هر موجود زندهاى را وامىدارد دودستى به زندگى بچسبد ــ امرى كه به لحاظ روانشناختى قابل توجه است.
به همين ترتيب، مخالفت و نقض گفتههاى بيمارى كه چنين اتهاماتى به نفس خويش مىزند، از ديدگاه علمى و درمانى نيز بىثمر است. مطمئناً او بايد به نحوى محق باشد و چيزى را توصيف كند كه به واقع همانگونه است كه به نظر او مىرسد. فىالواقع، ما بايد بلافاصله برخى از داوريها و احكام او را بدون ترديدى تصديق كنيم. او حقيقتاً همانقدر كه مىگويد فاقدِ علاقه [ به جهان بيرون ] و ناتوان از مهرورزى و موفقيت است. اما اين امر، چنانچه مىدانيم، در درجه دوم اهميت قرار دارد؛ اين همان تأثير و پيامد آن عمل درونى است كه در حال خوردن نفسِ اوست ــ عملى كه براى ما ناشناخته است ليكن قابل مقايسه با سوگوارى يا عمل ماتم است. كار او در عين حال به لحاظ برخى از اتهاماتى كه به خود مىزند، در چشم ما موجه است؛ مسأله صرفاً آن است كه او در قياس با ديگرانى كه گرفتار ماخوليا نيستند، چشمان تيزترى براى روءيت حقيقت دارد. هنگامى كه او بر اساسِ حسِ حاد و شدتيافته انتقاد از خويش، خود را فردى حقير، خودخواه، نادرست، ابنالوقت توصيف مىكند كه يگانه هدفش پنهان ساختن نقطهضعفهايش بوده است، تا آنجا كه ما مىدانيم اين احتمال مىرود كه وى تا حد زيادى به فهم سرشت خويش نزديك شده است؛ يگانه مايه تعجب ما آن است كه چرا آدمى بايد نخست بيمار باشد تا سپس بتواند گيرنده حقيقتى از اين نوع باشد. زيرا ترديدى نيست كه اگر كسى چنين ديدى نسبت به خويش داشته باشد و بيان كند (ديد يا اعتقادى كه هملت هم نسبت به خويش و هم به هر كس ديگر داشت)، بيمار است، حال چه گوينده حقيقت باشد و چه كموبيش نسبت به خويش غيرمنصف. تشخيص اين نكته نيز دشوار نيست كه، تا آنجا كه در حيطه قضاوت ماست، هيچگونه تناظر يا تطابقى ميانِ درجه خوار شمردن خويش و توجيه واقعى آن وجود ندارد. يك زن خوب، توانا و باوجدان پس از دچار شدن به ماخوليا نظر بهترى نسبت به خود نخواهد داشت تا زنى كه حقيقتاً فرومايه است؛ در واقع، شايد اولى بيش از دومى در معرض ابتلا به اين بيمارى باشد، كسى كه ما نيز قاعدتاً نمىتوانيم حسنى در او بيابيم. و دستآخر آنكه، ما نيز بايد بدين نكته واقف شويم كه هر چه باشد فرد ماخوليايى كاملاً به شيوه شخصى رفتار نمىكند كه به صورتى طبيعى دچار پشيمانى گشته و خود را سرزنش مىكند. احساساتِ گوياى ناراحتى و شرم در حضور ديگران، كه بيش از هر چيز ديگر وجه مشخصه اين وضعيت دوم است، در فرد ماخوليايى ديده نمىشود، يا دستكم در او برجسته و بارز نيست. حتى مىتوان بر حضور احساس يا حالتى تقريباً مخالفِ حالت فوق در فرد ماخوليايى تأكيد گذاشت، يعنى حالت اشتياقِ مصرّانه به ايجاد ارتباط كه با عريان كردن خويش ارضا مىشود.
بنابراين نكته اساسى آن نيست كه آيا تحقير عذابآورى كه فرد ماخوليايى بر نفس خويش روامىدارد درست است يا خير، آن هم بدين مفهوم كه انتقاد او از خويشتن با عقيده و نظر ديگران سازگار و موافق باشد. بلكه نكته اساسى بيشتر آن است كه وى به واقع توصيفى صحيح از وضعيتِ روانى خويش ارائه كند. او حس احترام به نفس خويش را از دست داده است و بايد واجد دلايل خوبى براى چنين امرى باشد. درست است كه در اين صورت با تناقضى روبهرو مىشويم كه ما را در برابر مسألهاى بس دشوار قرار مىدهد. مقايسه ماخوليا با ماتم ما را به اين نتيجهگيرى مىرساند كه فرد ماخوليايى نيز در ارتباط با يك ابژه دچار خسران گشته است؛ آنچه به ما مىگويد حاكى از نوعى خسران در ارتباط با نفس (ego) اوست.
|